واسه ی ۱۰ روز پشت سرهم روح های مختلف و عجیبی از پیش خودش
واسه ی ۱۰ روز پشت سرهم روح های مختلف و عجیبی از پیش خودش میفرستاد
اما من همه رو شکست دادم و در آخر در روز دهم خودش اومد و من دربرابر اون شکستم
نقطه ضعف داره....که من اونو دیر فهمیدم...قسمت چپ سینه اش...
روز نهم اون انرژی از من گرفته شد و برای سالهای زیادی به کسی داده نمیشه اما در یک شب قطعا به کسی داده میشه و من از اون میخوام که آماده ی جنگ با اوباسوته باشه...و اون رو شکست بده و جهان رو به آرامش برگردونه...]
رفتم صفحه آخر و شروع کردم خوندن:
[کسیکه داری کتاب رو میخونی...قطعا تو الان توی روز نهمی...اون همین امروز ب حمله میکنه حواستو جمع کن....مراقب باش...باید اونو شکست بدی
شمشیرم زیر خاک براق غار پنهون شده از اون استفاده کن و اوباسوته رو شکست بده]
کتاب از دستام اوفتاد....یعنی....یعنی الان اوباسوته میاد؟من باهاش رو به رو میشم؟
منظورش جیه؟چرا الان میخواد بیاااد؟
نه نه نههههه
سرمو با ترس و لرز اوردم بالا....و با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو شدم....
اوباسوته!
کتابو انداختم زمین و کشون کشون برمیگشتم عقب...مثل سایه ای بزرگ و مشکی میموند...من میرفتم عقب اون میومد جلو
تا که دستم به چیزی خورد...خاک....خاک براق...قطعا شمشیره زیر خاکه
زود خاک رو زدم اونور که پیداش کردم...
بلندش کردم و ایستادم جلوش:ازت نمیترسم....خودم نابودت میکنم
با شمشیر دویدم سمتش که یهو محو شد
نبودش...کجا رفت
دویدم بیرون از غار که از بالا به سمتم هجوم برداشت...جاخالی دادم و رفتم اونور تر
یهو از طرفش بادی اومد که منو اونور پرت کرد...
خوردم به تنه ی درخت....چشامو ی لحظه بستم و بعد باز کردم...
برقی که چشمای وندی توی روز اول مبارزه با اون روح عجیب غریب از اون ۱۰ روز گرفت الان دوباره گرفت
برق خاصی تو چشماش پیچید....رنگ چشاش از مشکی به طوسی که از وسطشون آبی برقی رد میشد تبدیل شد
دوتا شمشیراش که یدونش مال جد بزرگ بود گرفت توی دوتا دستاش
سرشو آورد بالا و دوید سمت اوباسوته
و دوتا شمشیراشو کشید....اما اوباسوته روح کمی نبود....اون شرورترین روح دنیاست
رفت بالا....ازش دور شد خیلی دور شد....
اما وندی هم قرار نبود تسلیم بشه....پرید تو هوا دنبالش....الان انرژی ای داخل وندی بود فعال بود....اون داشت میجنگید....قدرتی که وندی داره از اوباسوته کم نیست و حتی از اوباسوته بیشتره....
اما وقتی رفت که به اوباسوته حمله کنه...اوباسوته قبلش دست به کار شد و هجوم آورد سمت وندی...
وندی داشت خفه میشد...نفسش بالا نمیومد...نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته با اینکه این سایه ی عجیب غریب بهش حتی دست نزده
اما انگار انرژی خبیث اون روح بود که با فاصله خفش میکرد
اما من همه رو شکست دادم و در آخر در روز دهم خودش اومد و من دربرابر اون شکستم
نقطه ضعف داره....که من اونو دیر فهمیدم...قسمت چپ سینه اش...
روز نهم اون انرژی از من گرفته شد و برای سالهای زیادی به کسی داده نمیشه اما در یک شب قطعا به کسی داده میشه و من از اون میخوام که آماده ی جنگ با اوباسوته باشه...و اون رو شکست بده و جهان رو به آرامش برگردونه...]
رفتم صفحه آخر و شروع کردم خوندن:
[کسیکه داری کتاب رو میخونی...قطعا تو الان توی روز نهمی...اون همین امروز ب حمله میکنه حواستو جمع کن....مراقب باش...باید اونو شکست بدی
شمشیرم زیر خاک براق غار پنهون شده از اون استفاده کن و اوباسوته رو شکست بده]
کتاب از دستام اوفتاد....یعنی....یعنی الان اوباسوته میاد؟من باهاش رو به رو میشم؟
منظورش جیه؟چرا الان میخواد بیاااد؟
نه نه نههههه
سرمو با ترس و لرز اوردم بالا....و با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو شدم....
اوباسوته!
کتابو انداختم زمین و کشون کشون برمیگشتم عقب...مثل سایه ای بزرگ و مشکی میموند...من میرفتم عقب اون میومد جلو
تا که دستم به چیزی خورد...خاک....خاک براق...قطعا شمشیره زیر خاکه
زود خاک رو زدم اونور که پیداش کردم...
بلندش کردم و ایستادم جلوش:ازت نمیترسم....خودم نابودت میکنم
با شمشیر دویدم سمتش که یهو محو شد
نبودش...کجا رفت
دویدم بیرون از غار که از بالا به سمتم هجوم برداشت...جاخالی دادم و رفتم اونور تر
یهو از طرفش بادی اومد که منو اونور پرت کرد...
خوردم به تنه ی درخت....چشامو ی لحظه بستم و بعد باز کردم...
برقی که چشمای وندی توی روز اول مبارزه با اون روح عجیب غریب از اون ۱۰ روز گرفت الان دوباره گرفت
برق خاصی تو چشماش پیچید....رنگ چشاش از مشکی به طوسی که از وسطشون آبی برقی رد میشد تبدیل شد
دوتا شمشیراش که یدونش مال جد بزرگ بود گرفت توی دوتا دستاش
سرشو آورد بالا و دوید سمت اوباسوته
و دوتا شمشیراشو کشید....اما اوباسوته روح کمی نبود....اون شرورترین روح دنیاست
رفت بالا....ازش دور شد خیلی دور شد....
اما وندی هم قرار نبود تسلیم بشه....پرید تو هوا دنبالش....الان انرژی ای داخل وندی بود فعال بود....اون داشت میجنگید....قدرتی که وندی داره از اوباسوته کم نیست و حتی از اوباسوته بیشتره....
اما وقتی رفت که به اوباسوته حمله کنه...اوباسوته قبلش دست به کار شد و هجوم آورد سمت وندی...
وندی داشت خفه میشد...نفسش بالا نمیومد...نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته با اینکه این سایه ی عجیب غریب بهش حتی دست نزده
اما انگار انرژی خبیث اون روح بود که با فاصله خفش میکرد
۷.۰k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.