پارت صدو هشت...
#پارت صدو هشت...
#کارن...
کپ کردم نگاش میکرد که یعد از این که خندش کم شد گف که عاشق نمیشه و اونم توی این وضعیت و همچین حرفایی ولی بهش گفتم که حق نداره عاشق شه که اونم گفتم که عاشقی دست ادم نیست اون موقعه به حرفش توی ذهنم خندیدم ولی نفهمیدم که سرنوشت چه خوابی واسم دیده...
واسه منی که از عاشقی متنفر بودم...
وقتی حرکت کردیم صدا های شکمش می اومد خندم گرفته بود جوجه گشنش شده...شکمش واسه خودش کنسرت گذاشته بود زدم کنار و رفتم کیک و ابمیوه خرید اومدم دادم دستش خودم شروع کردم خوردن اونم اول چهار زانو نشست و بعدش کیک و ابمیوه رو باز کرد یه جوری با ذوق میخورد انگار یه بچه بود هر چند واقعا بچه ست...محو خوردنش شده بود با شکلاتی که گوشه ی لبش بود نمیدونم چرا دستم رو به طرف لبش بردم ترسیده بود عقب برد سرش رو ولی با دستم گوشه ی لبش رو پاک کردم و گذاشتمش توی دهنم نمیدونم چرا به نظرم این خوشمزه ترین شکلاتی بود که توی این 27سال زندگیم خورده بودم وقتی چشماش رو دیدم بخاطر این کارم قد گردو شده بود بهش گفتم که جمع کنه خودش که سریع به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد بعد از کمی تلفنم زن خورد کامین بود و گفت که شام اخر مجردیش رو دعوتمون میکنه بریم بیرون شام و ساعت9قرار گذاشتیم که الان ساعت هشت بود به جانان گفتم که گفت بریم ساحل ..
من: اگه مثل اون دفعه کاری نمیکنی کتک کاری کنم باشه بریم..
جانان: من تقصیری نداشتم اون خودش گیر داد بهم من خواستم بیام پیشتون اون عوضی شالم رو کشید از سرم...
من: بسه نمیخواد چیزی بگی حالا بریم ساحل این دفعه خاطر جالب بمونه به جا اون دفعه...
سکوت کرد و منم چیزی نگفتم وقتی رسیدیم با هم پیاده شدیم بازم مثل دفعه قبل ذوق داشت ولی از من دور نمیشد من روی شنا نشستم واقعا شبا اینجا معرکه بود ولی جانان مگه یه جا بند میشد اول واسه خودش کمی تو اب ایستاد ولی بعدش واسه خودش اومد کنار من شروع کرد واسه خودش با شن های جلوش بازی کردن و هی خراب میکرد اخرم یه چاله کند واسه خودش پاش رو میزاشت توش روش میپوشوند و دوباره درش می اورد به ذوق هاش میخندیم دیوونه بود ...
نگاهش میکردم و بعضی جا ها باخندش منم میخندیدم و این از منی که اون قدر از جنس مونث بدم میومد واقعا یه شگفتی بود کنار جانان اروم میشدم و تمام فکرام رو میزاشتم کنار ....
این حسم با این که خیلی خوب بود ولی منو میترسوند من زخم خورده یه عشق بودم و نمیخواستم این عشقو ....ولی ...
سرم رو تکون دادم تا این فکرا بیام بیرون نگاهی به ساعتم کردم که 5دقیقه به 9بود چه زود گذشته بود به جانان گفتم و اونم سریع کفشش رو پوشید و سوار ماشین شدیم ....
نظر...😍
#کارن...
کپ کردم نگاش میکرد که یعد از این که خندش کم شد گف که عاشق نمیشه و اونم توی این وضعیت و همچین حرفایی ولی بهش گفتم که حق نداره عاشق شه که اونم گفتم که عاشقی دست ادم نیست اون موقعه به حرفش توی ذهنم خندیدم ولی نفهمیدم که سرنوشت چه خوابی واسم دیده...
واسه منی که از عاشقی متنفر بودم...
وقتی حرکت کردیم صدا های شکمش می اومد خندم گرفته بود جوجه گشنش شده...شکمش واسه خودش کنسرت گذاشته بود زدم کنار و رفتم کیک و ابمیوه خرید اومدم دادم دستش خودم شروع کردم خوردن اونم اول چهار زانو نشست و بعدش کیک و ابمیوه رو باز کرد یه جوری با ذوق میخورد انگار یه بچه بود هر چند واقعا بچه ست...محو خوردنش شده بود با شکلاتی که گوشه ی لبش بود نمیدونم چرا دستم رو به طرف لبش بردم ترسیده بود عقب برد سرش رو ولی با دستم گوشه ی لبش رو پاک کردم و گذاشتمش توی دهنم نمیدونم چرا به نظرم این خوشمزه ترین شکلاتی بود که توی این 27سال زندگیم خورده بودم وقتی چشماش رو دیدم بخاطر این کارم قد گردو شده بود بهش گفتم که جمع کنه خودش که سریع به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد بعد از کمی تلفنم زن خورد کامین بود و گفت که شام اخر مجردیش رو دعوتمون میکنه بریم بیرون شام و ساعت9قرار گذاشتیم که الان ساعت هشت بود به جانان گفتم که گفت بریم ساحل ..
من: اگه مثل اون دفعه کاری نمیکنی کتک کاری کنم باشه بریم..
جانان: من تقصیری نداشتم اون خودش گیر داد بهم من خواستم بیام پیشتون اون عوضی شالم رو کشید از سرم...
من: بسه نمیخواد چیزی بگی حالا بریم ساحل این دفعه خاطر جالب بمونه به جا اون دفعه...
سکوت کرد و منم چیزی نگفتم وقتی رسیدیم با هم پیاده شدیم بازم مثل دفعه قبل ذوق داشت ولی از من دور نمیشد من روی شنا نشستم واقعا شبا اینجا معرکه بود ولی جانان مگه یه جا بند میشد اول واسه خودش کمی تو اب ایستاد ولی بعدش واسه خودش اومد کنار من شروع کرد واسه خودش با شن های جلوش بازی کردن و هی خراب میکرد اخرم یه چاله کند واسه خودش پاش رو میزاشت توش روش میپوشوند و دوباره درش می اورد به ذوق هاش میخندیم دیوونه بود ...
نگاهش میکردم و بعضی جا ها باخندش منم میخندیدم و این از منی که اون قدر از جنس مونث بدم میومد واقعا یه شگفتی بود کنار جانان اروم میشدم و تمام فکرام رو میزاشتم کنار ....
این حسم با این که خیلی خوب بود ولی منو میترسوند من زخم خورده یه عشق بودم و نمیخواستم این عشقو ....ولی ...
سرم رو تکون دادم تا این فکرا بیام بیرون نگاهی به ساعتم کردم که 5دقیقه به 9بود چه زود گذشته بود به جانان گفتم و اونم سریع کفشش رو پوشید و سوار ماشین شدیم ....
نظر...😍
۹.۸k
۱۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.