(new model) part 9
(new model) part 9
.
.
.
اون اون مین یونگی بودددد عررررر خدایا اینا
الان پاداش کدوم کارامههه عرررر
دیدم دستش یه کتابه اون کتابو من خوندم برگشتم دیدم کلی بادیگارد کنارمون وایساده
اکی یه لحظه الان داره چه اتفاقی میوفته؟
دیگه گفتم بهتره حرف بزنم عزممو جزم کردم دهن وا کردم
ا.ت: شما....ای..ای..اینجا چیکار...میکنید*لکنتوار*
یونگی برگشت سمتم گفت
یونگی: من باید بپرسم شما اینجا چیکار میکنید و اینکه اصن تو کی هستی؟
ا.ت: اوه من ا.تم عکاس کیم نامجون و اینکه من دارم کتاب میخونم فکر کنم شماهم داشتین اینکارو میکردین
یونگی سرشو برگردوند سمت کتاب
یه لحظه صبر کن اون از کی اینجا بود
ا.ت: خیلی عذر میخوام شما از کی ایجایید؟
یونگی: فقط میدونم خیلی وقته
ات: آهان باشه
یونگی: حالا که دیدمت باید بهت بگم به نامجون زیاد نزدیک نشو
ا.ت: من که هیچکارشم ینی فقط یه عکاس سادم ولی خب چرا؟
یونگی: چون یه دوست دختر داره که فک کنم بفهمه عکاس نامجون دختر خیلی بد میشه
تو دختر خون گرمی هستی با من یا کل اعضا میتونی صمیمی رفتار کنی ولی با نامجون نه
ا.ت: که اینطور باشه پس هرچی شما بگید
یونگی یه لبخند زد
برگشتم گوشیمو از تو کیفم برداشتم دیدم ساعت پنج دیقه مونده ۴
یکدفعه از جام پریدم و گفتم
ا.ت: خیلی ممنون بابت توصیه هاتون و خیلی ممنون بابت همراهیتون در کتاب خوندن هرچند من خیلی غرق کتاب بودم متوجه هیچی نشدم ولی بازم
یونگی: چرا یهو انقدر هول کردی
ا.ت: چون داره دیرم میشه من باید برم شاید بازم بتونم ببینمتون خدانگهدار
بعد براش بای بای کردم و رفتم سمت آتلیه
.
.
.
.
(فلش بک به تموم کردن کارا تو اتلیه)
خب اینم از این کارا تموم شد فقط مونده بود نامجون بیاد که که شروع کنیم
همینجور داشتم فکر میکردم که دیدم یکی صدام کرد گفت که نامجون اومد منم بدو بدو دوربینمو گرفتم رفتم
وای خدای من این چرا انقدر جذاب شده
آخه من نمیکشم اینهمه جذابیتو
دیگه انقدر بهش زول زدم که با چشام رسما خوردمش
با بشکن کناریم به خودم اومدم
دستیارم گفت که باید شروع کنیم پس منم شروع کردم
متوجه میشدم که نامجون هر از چندگاهی نگام میکنه ولی خب به چه دردم میخوره طرف دوست دختر داره اهههه
تقریبا عکسا داشت تموم میشد آخرین عکسو گرفتم که اصن شاهکار بود تصمیم گرفتم اون عکس رد بهش ندم یواشکی گذاشتم تو جیبم همه عکسارو بردم سمتش ولی خب یاد حرفای یونگی افتادم برا همین عکسارو دادم به دستیارم که پسر بود
عکسارو برد پیش نامجون و کسایی که دورو برش بودن که من نمیشناسم آره
همینجوری مشغول جمع کردن وسایل شدم که صدای داد یکی شنیدن
...: اوپاااااا اوپاااااا اوپاااااا *جیغ و لوس*
برگشتم دیدم اونن....
.
اسلاید دوم عکسی که ا.ت گرفت برا خودش
لایک را بزنید تا پارت بعد را بزارم با تشکر🍧🍓
.
.
.
اون اون مین یونگی بودددد عررررر خدایا اینا
الان پاداش کدوم کارامههه عرررر
دیدم دستش یه کتابه اون کتابو من خوندم برگشتم دیدم کلی بادیگارد کنارمون وایساده
اکی یه لحظه الان داره چه اتفاقی میوفته؟
دیگه گفتم بهتره حرف بزنم عزممو جزم کردم دهن وا کردم
ا.ت: شما....ای..ای..اینجا چیکار...میکنید*لکنتوار*
یونگی برگشت سمتم گفت
یونگی: من باید بپرسم شما اینجا چیکار میکنید و اینکه اصن تو کی هستی؟
ا.ت: اوه من ا.تم عکاس کیم نامجون و اینکه من دارم کتاب میخونم فکر کنم شماهم داشتین اینکارو میکردین
یونگی سرشو برگردوند سمت کتاب
یه لحظه صبر کن اون از کی اینجا بود
ا.ت: خیلی عذر میخوام شما از کی ایجایید؟
یونگی: فقط میدونم خیلی وقته
ات: آهان باشه
یونگی: حالا که دیدمت باید بهت بگم به نامجون زیاد نزدیک نشو
ا.ت: من که هیچکارشم ینی فقط یه عکاس سادم ولی خب چرا؟
یونگی: چون یه دوست دختر داره که فک کنم بفهمه عکاس نامجون دختر خیلی بد میشه
تو دختر خون گرمی هستی با من یا کل اعضا میتونی صمیمی رفتار کنی ولی با نامجون نه
ا.ت: که اینطور باشه پس هرچی شما بگید
یونگی یه لبخند زد
برگشتم گوشیمو از تو کیفم برداشتم دیدم ساعت پنج دیقه مونده ۴
یکدفعه از جام پریدم و گفتم
ا.ت: خیلی ممنون بابت توصیه هاتون و خیلی ممنون بابت همراهیتون در کتاب خوندن هرچند من خیلی غرق کتاب بودم متوجه هیچی نشدم ولی بازم
یونگی: چرا یهو انقدر هول کردی
ا.ت: چون داره دیرم میشه من باید برم شاید بازم بتونم ببینمتون خدانگهدار
بعد براش بای بای کردم و رفتم سمت آتلیه
.
.
.
.
(فلش بک به تموم کردن کارا تو اتلیه)
خب اینم از این کارا تموم شد فقط مونده بود نامجون بیاد که که شروع کنیم
همینجور داشتم فکر میکردم که دیدم یکی صدام کرد گفت که نامجون اومد منم بدو بدو دوربینمو گرفتم رفتم
وای خدای من این چرا انقدر جذاب شده
آخه من نمیکشم اینهمه جذابیتو
دیگه انقدر بهش زول زدم که با چشام رسما خوردمش
با بشکن کناریم به خودم اومدم
دستیارم گفت که باید شروع کنیم پس منم شروع کردم
متوجه میشدم که نامجون هر از چندگاهی نگام میکنه ولی خب به چه دردم میخوره طرف دوست دختر داره اهههه
تقریبا عکسا داشت تموم میشد آخرین عکسو گرفتم که اصن شاهکار بود تصمیم گرفتم اون عکس رد بهش ندم یواشکی گذاشتم تو جیبم همه عکسارو بردم سمتش ولی خب یاد حرفای یونگی افتادم برا همین عکسارو دادم به دستیارم که پسر بود
عکسارو برد پیش نامجون و کسایی که دورو برش بودن که من نمیشناسم آره
همینجوری مشغول جمع کردن وسایل شدم که صدای داد یکی شنیدن
...: اوپاااااا اوپاااااا اوپاااااا *جیغ و لوس*
برگشتم دیدم اونن....
.
اسلاید دوم عکسی که ا.ت گرفت برا خودش
لایک را بزنید تا پارت بعد را بزارم با تشکر🍧🍓
۳.۶k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.