روح آبی
#روح آبی
#پارت۴۵
تمام تماس های نامجون رو رد کرده بود و اون رو بی خبر گذاشته بود
وارد کافه ی آبی شد
از هیا خواسته بود بیاد اونجا
اگه قرار بود اینجا آخر راهشون باشه بهتر بود از جایی که اولین بار شروع شده بود تموم بشه
روی صندلی مقابل هیا نشست
هیا نگران بود
می ترسید!
از اینکه اتفاقی بیفته و دوباره کوک رو ازش بگیره پس ترجیح داد قبل از حرف مهمی که کوک می خواست بگه خودش حرفشو بزنه
_هوم قبل از تو من می خواستم بگم نظرت چیه که به خودمون سر و سامون بدین یعنی...منظورم اینه که نمی خوام دوباره از هم جدا بشیم
همینطور هم گفتن حرفش براش سخت بود اما حالا سخت تر شده بود منظور هیا ازدواج بود و کوک راستش...
قصد داشت خودشو درست کنه
آره اون می خواست هیا رو ول کنه یه آدم جدید بشه و بعد برگرده
قطعا اگه تا اون موقع اون می تونست ببخشدش و یونگی رو نپذیره
_هیا...
با نگاه کردن دختر به چشماش سعی کرد نگاهشو ازش بگیره اینجوری راحت تر بود
_م..من متأسفم...ولی هیا من و تو نمی تونیم مال هم باشیم من واقعاً نمی خوام که تو با آدمی مثل من سر و کله بزنی پس...پس می خوام که این رابطه تموم بشه
هیا با چشمای متعجب نگاهش می کرد انگار باورش نشده بود
_شو..شوخی...
حرفش توسط کوک بریده شد و شوک دیگه ای رو بهش وارد کرد
_راستش اگه اون دفتر رو تا آخر می خوندی من تا آخرش کنارت بودم هیا..ولی ولی تو نخوندیش...ترسیدی از واکنش من از...از اینکه ممکنه چیکار کنم...من نمی خوام کنارم بترسی (پس بیا یه مدت از هم جدا بشیم اگه تا اون موقع عاشق نشی)
جمله ی آخرش رو آروم گفت جوری که فقط خودش بشنوه(اون قسمتی که پرانتز داره)سرشو پایین انداخت و از جاش بلند شد
_کوک؟
آروم به سمتش برگشت و نگاهش کرد
_چرا؟چرا؟لطفا بهم بگو چرا؟من...من تمام غرورمو له کردم تا کنارت باشم ولی..ولی تو میگی جدا شیم..همین اصلا حس نمی کنی چقدر کارت مزخرفه؟بهم بگو من چه غلطی کردم که تو نمیتونی فراموش کنی ها؟
تمام کلماتش رو با داد فریاد می زد و بدون اینکه بخواد اشکاش سرازیر شده بود
دیدن این حال هیا براش زجر آور بود نمی تونست
شاید وقتش بود که حقیقت رو بگه و این باری که سالها تنهایی به دوش می کشید رو با مهمترین شخص زندگیش بیان کنه و بعد...
درسته بازم ولش می کرد تا درست بشه مورد علاقه ی اون
...
#بی تی اس
#پارت۴۵
تمام تماس های نامجون رو رد کرده بود و اون رو بی خبر گذاشته بود
وارد کافه ی آبی شد
از هیا خواسته بود بیاد اونجا
اگه قرار بود اینجا آخر راهشون باشه بهتر بود از جایی که اولین بار شروع شده بود تموم بشه
روی صندلی مقابل هیا نشست
هیا نگران بود
می ترسید!
از اینکه اتفاقی بیفته و دوباره کوک رو ازش بگیره پس ترجیح داد قبل از حرف مهمی که کوک می خواست بگه خودش حرفشو بزنه
_هوم قبل از تو من می خواستم بگم نظرت چیه که به خودمون سر و سامون بدین یعنی...منظورم اینه که نمی خوام دوباره از هم جدا بشیم
همینطور هم گفتن حرفش براش سخت بود اما حالا سخت تر شده بود منظور هیا ازدواج بود و کوک راستش...
قصد داشت خودشو درست کنه
آره اون می خواست هیا رو ول کنه یه آدم جدید بشه و بعد برگرده
قطعا اگه تا اون موقع اون می تونست ببخشدش و یونگی رو نپذیره
_هیا...
با نگاه کردن دختر به چشماش سعی کرد نگاهشو ازش بگیره اینجوری راحت تر بود
_م..من متأسفم...ولی هیا من و تو نمی تونیم مال هم باشیم من واقعاً نمی خوام که تو با آدمی مثل من سر و کله بزنی پس...پس می خوام که این رابطه تموم بشه
هیا با چشمای متعجب نگاهش می کرد انگار باورش نشده بود
_شو..شوخی...
حرفش توسط کوک بریده شد و شوک دیگه ای رو بهش وارد کرد
_راستش اگه اون دفتر رو تا آخر می خوندی من تا آخرش کنارت بودم هیا..ولی ولی تو نخوندیش...ترسیدی از واکنش من از...از اینکه ممکنه چیکار کنم...من نمی خوام کنارم بترسی (پس بیا یه مدت از هم جدا بشیم اگه تا اون موقع عاشق نشی)
جمله ی آخرش رو آروم گفت جوری که فقط خودش بشنوه(اون قسمتی که پرانتز داره)سرشو پایین انداخت و از جاش بلند شد
_کوک؟
آروم به سمتش برگشت و نگاهش کرد
_چرا؟چرا؟لطفا بهم بگو چرا؟من...من تمام غرورمو له کردم تا کنارت باشم ولی..ولی تو میگی جدا شیم..همین اصلا حس نمی کنی چقدر کارت مزخرفه؟بهم بگو من چه غلطی کردم که تو نمیتونی فراموش کنی ها؟
تمام کلماتش رو با داد فریاد می زد و بدون اینکه بخواد اشکاش سرازیر شده بود
دیدن این حال هیا براش زجر آور بود نمی تونست
شاید وقتش بود که حقیقت رو بگه و این باری که سالها تنهایی به دوش می کشید رو با مهمترین شخص زندگیش بیان کنه و بعد...
درسته بازم ولش می کرد تا درست بشه مورد علاقه ی اون
...
#بی تی اس
۳.۸k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.