اسم فیک: پدرخوانده عاشق
اسم فیک: پدرخوانده عاشق
ات:دختری پرورشگاهی برونگرا ۱۳سالشه و پدر ک مادرشو گم کرده و یک برادر به اسم تهیونگ داره که نمیدونه و در سن ۱۴ سالگی میفهمه نمیتونه به کسی اعتماد کنه و خیلی قدش بلنده
کوک:پسری درونگرا اما قبلا برونگرا بوده چون نمیتونه با کسی ارتباط خوبی برقرار کنه همه فکر میکنن درونگراست ۱۶سالشه و عاشق یک دختر ۱۳ ساله شده و اونو از پرورشگاه میاره و به میگه ۲۷ سالمه و شغلش مافباست و با یکی از دوستای صمیمیش تهیونگ بزرگ ترین باند مافیایی را درست کرده
........................................................................................
نصف شب بود و چون من همیشه نصف شبا از خواب بلند میشم چون خواب های وحشتناکی میبینم نمیتونم تا ۲یا ۳ ساعت بخوابم رفتم بیرون رفتم توی آبدارخانه و آب خوردم یکدفعه دیدم روی یک برگه نوشته bb.cc.aa خیلی ترسیدم میخواستم جیغ بزنم که دستمو گزاشتم روی دهنم آخه فردا روزی بود که پدر و مادر ها میومدن و مارو انتخاب میکردن و به عنوان دختر خونده قبول میکردن من همیشه از پدر و مادر خونده ها میترسم چون یک مادر خونده قبل از اینکه بیام اینجا داشتم که همیشه منو به حد مرگ با شلاق میزد رفتم رو تختم و چون خیلی ترسیده بودم تا صبح خوابم نبرد
.......................................................پرش زمانی به فردا صبح
ات ویو
اصلا نخوابیدم دیشب هم فقط گریه میکردم الان چشمام مثل دوتا کاسه شده همه ی بچه ها بلند شدن و رفتیم بیرون موقعی که بچه ها مادر و پدر هارو دیدن چشماشون برق زد ماله منم برق زد اما در اثر اشکی که تو چشمام بود بغض کرده بودم نمیخواستم برم همه اونجا هفتا پدر و مادر بود که خودمون باید میرفتیم پیشش به هرکی نگاه میکردم یک احساس خیلی خیلی بد ازش میگرفتم میخواستم فرار کنم که چشمام خرد به یک مرد خیلی جذاب و خیلی لباس های دارکی پوشیده بود و خیلی احساس خوبی ازش میگرفتم چون باید همه انتخاب میکند به خودم گفتن میرم پیشش حتما آدم خوبیه که نمیتونم ازش چشم بردارم همهی پدر و مادر ها نشسته بودن و زمانی رسیده بود که ما باید میرفتیم پیششون اون آقاهه فقط به من نگاه میکرد و خیلی استرس داشت میخواستم برم پیشش که لونا منو هل داد و رفت پیشش من هیچیم نشد ولی باز گریه کردم چون دیگه نمیتونستم برم پیش مرده
حمایتتتتتت ۹لایک دو فالوور
ات:دختری پرورشگاهی برونگرا ۱۳سالشه و پدر ک مادرشو گم کرده و یک برادر به اسم تهیونگ داره که نمیدونه و در سن ۱۴ سالگی میفهمه نمیتونه به کسی اعتماد کنه و خیلی قدش بلنده
کوک:پسری درونگرا اما قبلا برونگرا بوده چون نمیتونه با کسی ارتباط خوبی برقرار کنه همه فکر میکنن درونگراست ۱۶سالشه و عاشق یک دختر ۱۳ ساله شده و اونو از پرورشگاه میاره و به میگه ۲۷ سالمه و شغلش مافباست و با یکی از دوستای صمیمیش تهیونگ بزرگ ترین باند مافیایی را درست کرده
........................................................................................
نصف شب بود و چون من همیشه نصف شبا از خواب بلند میشم چون خواب های وحشتناکی میبینم نمیتونم تا ۲یا ۳ ساعت بخوابم رفتم بیرون رفتم توی آبدارخانه و آب خوردم یکدفعه دیدم روی یک برگه نوشته bb.cc.aa خیلی ترسیدم میخواستم جیغ بزنم که دستمو گزاشتم روی دهنم آخه فردا روزی بود که پدر و مادر ها میومدن و مارو انتخاب میکردن و به عنوان دختر خونده قبول میکردن من همیشه از پدر و مادر خونده ها میترسم چون یک مادر خونده قبل از اینکه بیام اینجا داشتم که همیشه منو به حد مرگ با شلاق میزد رفتم رو تختم و چون خیلی ترسیده بودم تا صبح خوابم نبرد
.......................................................پرش زمانی به فردا صبح
ات ویو
اصلا نخوابیدم دیشب هم فقط گریه میکردم الان چشمام مثل دوتا کاسه شده همه ی بچه ها بلند شدن و رفتیم بیرون موقعی که بچه ها مادر و پدر هارو دیدن چشماشون برق زد ماله منم برق زد اما در اثر اشکی که تو چشمام بود بغض کرده بودم نمیخواستم برم همه اونجا هفتا پدر و مادر بود که خودمون باید میرفتیم پیشش به هرکی نگاه میکردم یک احساس خیلی خیلی بد ازش میگرفتم میخواستم فرار کنم که چشمام خرد به یک مرد خیلی جذاب و خیلی لباس های دارکی پوشیده بود و خیلی احساس خوبی ازش میگرفتم چون باید همه انتخاب میکند به خودم گفتن میرم پیشش حتما آدم خوبیه که نمیتونم ازش چشم بردارم همهی پدر و مادر ها نشسته بودن و زمانی رسیده بود که ما باید میرفتیم پیششون اون آقاهه فقط به من نگاه میکرد و خیلی استرس داشت میخواستم برم پیشش که لونا منو هل داد و رفت پیشش من هیچیم نشد ولی باز گریه کردم چون دیگه نمیتونستم برم پیش مرده
حمایتتتتتت ۹لایک دو فالوور
۴.۰k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.