⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 1
[ شروعی دیگر🖤✨ ]
#نویسنده🎀
هوای نیمه سرد زمستان... آسمان گرفته بود...
پالتو را بیشتر دور خود پیچید و روی صندلی استراحت خود بیشتر لم داد و به عوامل صحنه که تک به تک مشغول صحبت یا رفتن به کانکس خود بودند خیره شد...
این هوای سرد را به کانکس گرمش بیشتر ترجیح میداد... شاید عادت کرده بود...
با اشتیاق هوای سرد را وارد ریه هاش کرد که صدای همهمه پشت سرش باعث برگشتنش به عقب شد و با دیدن جمعیتی که برای عکس و امضا سروصدا می کردند و مدیر برنامه هایش در حال دور کردن آنها بودند اخم هایش را درهم کشید! پوف...
اصلا حوصله امضا نداشت و فقط دلش میخواست زودتر این سکانس را بگیرند و خلاص! طرفدارها هم بیخیال این پرنسس زیبا نمیشدند...
چه کسی می توانست از این الهه زیبایی دست بکشد حداقل برای یک امضا و عکس؟
با حرص از سر جایش بلند شد و به کانکسش رفت... بازهم نتوانست از سکوت و هوای سرد لذت ببرد!
#دیانا🎀
با حرص نشستم روی صندلی و شالمو شل کردم. با اومدن به کانکس گرمم شده بود... تقه ای به در خورد...
دیانا :< بیا >
محراب و مهشاد اومدن داخل...
دیانا :< متفرق شدن؟ >
محراب با کلافگی نشست روی صندلی روبرومو گفت :< ول کن نبودن... >
یه تای ابروم رفت بالا و گفتم :< خب؟ >
مهشاد :< مجبور شدیم قول امضا و عکسو بعد فیلم برداری بهشون بدیم >
چنان دادی کشیدم که هردو به عقب رفتن :< چیکار کردین؟! >
مهشاد :< ب.. >
دیانا :< ساکت! >
دستمو به پیشونیم کشیدم... پوفی کشیدمو گفتم :< کی میخواین کار یاد بگیرین؟ >
محراب اخم کردو گفت :< ...
پارت 1
[ شروعی دیگر🖤✨ ]
#نویسنده🎀
هوای نیمه سرد زمستان... آسمان گرفته بود...
پالتو را بیشتر دور خود پیچید و روی صندلی استراحت خود بیشتر لم داد و به عوامل صحنه که تک به تک مشغول صحبت یا رفتن به کانکس خود بودند خیره شد...
این هوای سرد را به کانکس گرمش بیشتر ترجیح میداد... شاید عادت کرده بود...
با اشتیاق هوای سرد را وارد ریه هاش کرد که صدای همهمه پشت سرش باعث برگشتنش به عقب شد و با دیدن جمعیتی که برای عکس و امضا سروصدا می کردند و مدیر برنامه هایش در حال دور کردن آنها بودند اخم هایش را درهم کشید! پوف...
اصلا حوصله امضا نداشت و فقط دلش میخواست زودتر این سکانس را بگیرند و خلاص! طرفدارها هم بیخیال این پرنسس زیبا نمیشدند...
چه کسی می توانست از این الهه زیبایی دست بکشد حداقل برای یک امضا و عکس؟
با حرص از سر جایش بلند شد و به کانکسش رفت... بازهم نتوانست از سکوت و هوای سرد لذت ببرد!
#دیانا🎀
با حرص نشستم روی صندلی و شالمو شل کردم. با اومدن به کانکس گرمم شده بود... تقه ای به در خورد...
دیانا :< بیا >
محراب و مهشاد اومدن داخل...
دیانا :< متفرق شدن؟ >
محراب با کلافگی نشست روی صندلی روبرومو گفت :< ول کن نبودن... >
یه تای ابروم رفت بالا و گفتم :< خب؟ >
مهشاد :< مجبور شدیم قول امضا و عکسو بعد فیلم برداری بهشون بدیم >
چنان دادی کشیدم که هردو به عقب رفتن :< چیکار کردین؟! >
مهشاد :< ب.. >
دیانا :< ساکت! >
دستمو به پیشونیم کشیدم... پوفی کشیدمو گفتم :< کی میخواین کار یاد بگیرین؟ >
محراب اخم کردو گفت :< ...
۲۳.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.