دوراهی پارت٢٣
#دوراهی #پارت٢٣
از اینک انتخاب کرده بودم کنار سایه باشم خوشحال بودم چون راهی رو انتخاب کرده بودم ک باعث شده بود ب زندگی برگردم
زندگی ک فکر نمیکردم برام زندگی باشه هرچند ک گاهی شک میکردم ب این عشق ک نکنه مثله اون قضیه باشه
روز ها هفته های زیادی گذشت و کم کم شناختامون بیشتر شد هر چند از خانواده های هم چیزی نمیدونستیم اما همین ک همو شناخته بودیم قدم بزرگی بود
بعد از کار باهم بر میگشتیم بعضی موقع ها باهم میرفتیم دور میزدیم رضا هم الکی میگفت ک کار دارم ک باما نیاد و بعد از خروج ما اینم پیاده میومد خونه
اورده بودمش ک از تنهایی درش بیارم ولی بیشتر تنها شده بود انگار
ب سمت اشپزخونه رفتم تا شام درست کنم
تمام صفر تا صد خاطراتم رو نوشتم این روزا بیشتر علاقه داشتم ک خاطراتم رو بنویسم سایه دختر نجیب و پاک و خوبی بود
شام ناگت مرغ درست کردم تا برای سایه هم ببرم
میزو چیدم و تا رضا بیاد غذای سایه رو تو ظرف چیدم و گوجه و جعفری بغلش گزاشتم و بردم زنگ خونه رو زدم
سایه درو باز کرد چهره فوق العاده خوشحالی داشت
+سلام
×سلااااااام
+بفرما شام شما
×مرررررررسی
+خیلی خوشحالی چ خبره
×خبرای خوووووب
+چی شده
×دیروز با خواهرم تماس گرفتمو درمورد تو گفتم وقتی شنید خوشحال شد و گفت عکستو بفرستم ولی گفتم ن باید از نزدیک ببینیش
+خب...
×هیچی فردا ظهر میرسه ایران ماهم میریم کافه فرودگاه منتظرش میمونیم واااای خیلی خوشحالم بعد چند سال میخوام ببینمش
+منم خوشحالم ک تو خوشحالی
لبخندی زد و حرفی نزد
+ولی یادت باشه ها پس فردا ما ماموریت داریما
×حواسم هست
+خب کاری نداری
×ن ب رضا هم سلام برسون
خداحافظی کردیم و رفتم تو شام و خوردیم ی خورده تصویری صحبت کردیم
بعد هم خوابیدیم صبح بلند شدم و خونه رو جارو کردم ک ی شب خونمون خواهر سایه دعوت کنم
رضا هم کمکم کرد ک بتونم زود تموم کنم تو سرم بود ک خواهر سایه رو با رضا اشنا کنم شاید اتفاقات خوبی میوفتاد
بعد از ناهاربا رضا و سایه رفتیم فرودگاه تو راه فرودگاه سایه انقدر ذوق داشت ک نمیشد بگیریش بلند بلنند با اهنگ میخوند
#کافه_رمان
#عاشقانه
از اینک انتخاب کرده بودم کنار سایه باشم خوشحال بودم چون راهی رو انتخاب کرده بودم ک باعث شده بود ب زندگی برگردم
زندگی ک فکر نمیکردم برام زندگی باشه هرچند ک گاهی شک میکردم ب این عشق ک نکنه مثله اون قضیه باشه
روز ها هفته های زیادی گذشت و کم کم شناختامون بیشتر شد هر چند از خانواده های هم چیزی نمیدونستیم اما همین ک همو شناخته بودیم قدم بزرگی بود
بعد از کار باهم بر میگشتیم بعضی موقع ها باهم میرفتیم دور میزدیم رضا هم الکی میگفت ک کار دارم ک باما نیاد و بعد از خروج ما اینم پیاده میومد خونه
اورده بودمش ک از تنهایی درش بیارم ولی بیشتر تنها شده بود انگار
ب سمت اشپزخونه رفتم تا شام درست کنم
تمام صفر تا صد خاطراتم رو نوشتم این روزا بیشتر علاقه داشتم ک خاطراتم رو بنویسم سایه دختر نجیب و پاک و خوبی بود
شام ناگت مرغ درست کردم تا برای سایه هم ببرم
میزو چیدم و تا رضا بیاد غذای سایه رو تو ظرف چیدم و گوجه و جعفری بغلش گزاشتم و بردم زنگ خونه رو زدم
سایه درو باز کرد چهره فوق العاده خوشحالی داشت
+سلام
×سلااااااام
+بفرما شام شما
×مرررررررسی
+خیلی خوشحالی چ خبره
×خبرای خوووووب
+چی شده
×دیروز با خواهرم تماس گرفتمو درمورد تو گفتم وقتی شنید خوشحال شد و گفت عکستو بفرستم ولی گفتم ن باید از نزدیک ببینیش
+خب...
×هیچی فردا ظهر میرسه ایران ماهم میریم کافه فرودگاه منتظرش میمونیم واااای خیلی خوشحالم بعد چند سال میخوام ببینمش
+منم خوشحالم ک تو خوشحالی
لبخندی زد و حرفی نزد
+ولی یادت باشه ها پس فردا ما ماموریت داریما
×حواسم هست
+خب کاری نداری
×ن ب رضا هم سلام برسون
خداحافظی کردیم و رفتم تو شام و خوردیم ی خورده تصویری صحبت کردیم
بعد هم خوابیدیم صبح بلند شدم و خونه رو جارو کردم ک ی شب خونمون خواهر سایه دعوت کنم
رضا هم کمکم کرد ک بتونم زود تموم کنم تو سرم بود ک خواهر سایه رو با رضا اشنا کنم شاید اتفاقات خوبی میوفتاد
بعد از ناهاربا رضا و سایه رفتیم فرودگاه تو راه فرودگاه سایه انقدر ذوق داشت ک نمیشد بگیریش بلند بلنند با اهنگ میخوند
#کافه_رمان
#عاشقانه
۱۹.۳k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.