part 33
part 33
ات
کله روز رو تویه اتاقم بودم هرجا که میرفتم اون بادیگارد ها همش دنبالم بودن بخاطر همین اصلا از اتاق نرفتم بیرون نزدیکای عصر بود که به گوشیم پیامی اومد گوشیمو برداشتم دیدم جونکوک پیام داده بود نوشته بود برم پشته بوم هتل منم رفتم پشته بوم هتل و منتظر جونکوک موندم
جونکوک
رفتم بالای پشته بوم دیدم ات اوتجا و ایستاده بود رفتم نزدیکش و دستامو دوره کمرش حلقه کردم
ات
با دستی که دوره کمرم حلقه شد فهمیدم که جونکوکه من بهش گفتم
چرا برام بادیگارد گذاشتی
جونکوک: بخاطر امنیت نمی خوانم بلای سرت بیاد
ات: چه کسی میتونه بلای سرم بیاره
جونکوک: هرکسی
ات: چه کسی
جونکوک: هیسس چیزی نپرس
ات
وقتی زیر چشمی یه نگاهی به صورتش انداختم اون نگاه خستش اون چشمای بی جونش دیگه نتونستم چیزی بگم پس سکوت کردم
جونکوک
یکم گذشت که ات ازم جدا شد
ات
فهمیدی که کسای که دیشب بهمون شلیک کردن کی بودن
جونکوک: نه دارم دنبالشون میگردم تو فکرتو درگیرشون نکن
ات: باشه اما مراقب خودت باش
جونکوک: باشه گله من اما تو هم باید بزاری اون بادیگارد ها رو بزاری تا مراقبت باشن
ات: اما من نمیخوام
جونکوک: گفتم که باید محافظت باشن
ات: باشه
جونکوک : بریم
ات: کجا میریم
جونکوک: بیا بریم
ات: باشه
جونکوک
دسته ات رو گرفتم و از هتل رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
ات
پشته سرمو نگاه کردم دو ماشین دنبالمون بودن
نگاهی به جونکوک کردم
جونکوک: نترس اونا بادیگارد هستن
ات: باشه
یعنی اینا کی هستن آخه چرا بهمون شلیک کردن اصلا جونکوک چرا انقدر بادیگارد داره
(تو ذهنش )
جونکوک
رسیدیم دریا از ماشین پیاده شدم ات هم پیاده شد دسته ات رو گرفتم و داشتیم کناره دریا قدم میزدیم
ات
وقتی دستم تو دسته جونکوک بود احساس آرامش میکردم سکوتی بود فقط صدای دریا و باد ملایمی بود
جونکوک
هوا دیگه تاریک شده بود یکمم سرد بود منم کتمو درآوردم و انداختم رویه شونه های ات
بریم رستوران
ات: باشه بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمته رستوران
جونکوک
رسیدیم رستوران از ماشین پاییده شدیم و دسته ات رو گرفتم و رفتیم داخل رستوران
ادامه دارد^^^^^^^
ات
کله روز رو تویه اتاقم بودم هرجا که میرفتم اون بادیگارد ها همش دنبالم بودن بخاطر همین اصلا از اتاق نرفتم بیرون نزدیکای عصر بود که به گوشیم پیامی اومد گوشیمو برداشتم دیدم جونکوک پیام داده بود نوشته بود برم پشته بوم هتل منم رفتم پشته بوم هتل و منتظر جونکوک موندم
جونکوک
رفتم بالای پشته بوم دیدم ات اوتجا و ایستاده بود رفتم نزدیکش و دستامو دوره کمرش حلقه کردم
ات
با دستی که دوره کمرم حلقه شد فهمیدم که جونکوکه من بهش گفتم
چرا برام بادیگارد گذاشتی
جونکوک: بخاطر امنیت نمی خوانم بلای سرت بیاد
ات: چه کسی میتونه بلای سرم بیاره
جونکوک: هرکسی
ات: چه کسی
جونکوک: هیسس چیزی نپرس
ات
وقتی زیر چشمی یه نگاهی به صورتش انداختم اون نگاه خستش اون چشمای بی جونش دیگه نتونستم چیزی بگم پس سکوت کردم
جونکوک
یکم گذشت که ات ازم جدا شد
ات
فهمیدی که کسای که دیشب بهمون شلیک کردن کی بودن
جونکوک: نه دارم دنبالشون میگردم تو فکرتو درگیرشون نکن
ات: باشه اما مراقب خودت باش
جونکوک: باشه گله من اما تو هم باید بزاری اون بادیگارد ها رو بزاری تا مراقبت باشن
ات: اما من نمیخوام
جونکوک: گفتم که باید محافظت باشن
ات: باشه
جونکوک : بریم
ات: کجا میریم
جونکوک: بیا بریم
ات: باشه
جونکوک
دسته ات رو گرفتم و از هتل رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
ات
پشته سرمو نگاه کردم دو ماشین دنبالمون بودن
نگاهی به جونکوک کردم
جونکوک: نترس اونا بادیگارد هستن
ات: باشه
یعنی اینا کی هستن آخه چرا بهمون شلیک کردن اصلا جونکوک چرا انقدر بادیگارد داره
(تو ذهنش )
جونکوک
رسیدیم دریا از ماشین پیاده شدم ات هم پیاده شد دسته ات رو گرفتم و داشتیم کناره دریا قدم میزدیم
ات
وقتی دستم تو دسته جونکوک بود احساس آرامش میکردم سکوتی بود فقط صدای دریا و باد ملایمی بود
جونکوک
هوا دیگه تاریک شده بود یکمم سرد بود منم کتمو درآوردم و انداختم رویه شونه های ات
بریم رستوران
ات: باشه بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمته رستوران
جونکوک
رسیدیم رستوران از ماشین پاییده شدیم و دسته ات رو گرفتم و رفتیم داخل رستوران
ادامه دارد^^^^^^^
۵.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.