part 3
part 3
کوک : ات بیا کمکت کنم تا برینم خونه
جیمین : خانم ات خیلی ببخشید
ات : نه مهم نیست یه تصادف بود
کوک : بریم جیمین فعلا خداحافظ
جیمین : باش بهت زنگ میزنم
ویو ات
با جیمین خداهافظی کردیم و رفتم خونه
م/ت : چیشده
کوک: تصادف کرده
پ /ت : دختره احمق چرا هواست نیست
ات : ببخشید
کوک : چرا مگه تخسیره تو یه
پ/ت: جونکوک روحرفم حرف نزن
کوک : ببخشید
ات : نه معذرت خواهی نکن داداش من باید خوب هواسم بود
م/ت: باشه ولش کنید حالا خوبی
ات: نه خوبم من برم اوتاقم
کوک : من کمکت میکنم
جونکوک کمکم کرد که برم اوتاقم رویه تخت نشستم
کوک : یکمی بخواب
ات: نه خوابم نمیاد به سوجی زنگ میزنی
کوک: باشه
کوک از اوتاق رفت بیرون منم به تاجه تخت تکیه داد بعد از چند دقیقه سوجی وارده اوتاق شد
سوجی:وای دختر از نگرانی داشتم میمردم
ات : نگرانیت الکی بود من خوبم (بغل کردنه سوجی )
سوجی روبه روم رویه تخت نشست
سوجی: خوب از اول تعریف کن که چرا تصادف کردی
ات : امممممم راستش یه پسره خیلی خوشتیپ و مهربون
سوجی وسطه حرفم پرید و گفت صبر کن ببینم حالا چرا چشمات برق میزنه بگو ببینم از پسره خوشت اومده
ات : نه یکمی آروم تر یکی میشنوه
سوجی : آهان پس خوشت میاد
ات : من چی میگم تو چی میگی
سوجی : باشه هالا بگو ببینم چجور پسریه
ات : خیلی خوشتیپ و خوش قلب مهربون کیوت (اخره حرفشو با ناراحتی گفت )
سوجی : چرا ناراحت شدی
ات : رفیقه جونکوکه
سوجی : ببین عزیزم تا حالا هیچی معلوم نیست پس خودتو ناراحت نکن دراز بکش و تا وقت شام بخواب
پتو رو رویه ات کشیدم
ات : تا وقتی بیدار میشم نریا
سوجی: نمیرم تو بخواب
ویو سوجی
ات کم کم خوابش بد منم رفتم سالون کوک و مادر پدر نشسته بودن منم رفتم کنارش کوک نشستم یکمی حرف زدیم و به ساعت نگاه کردم
سوجی : کن دیگه باید برم
کوک : نه نرو کجا میری شام دیگه حاضر میشه
سوجی : نه میرم
م/ت: نه تو هیچی جایی نمیری
سوجی :هر چی شما بگین
سره میزه شام همه نشسته بودن بجز ات
سوجی :من میرم ات رو بیدار کنم
م/ت: نه من شامشو میبرم اونجا با این پاش که نمیتونه بیاد
پ/ت:نه برو بیدار شد کن
م/ت:اما
پ/ت: اما اگر نداره سوجی دخترم برو و بیدارش کن
سوجی :چشم
رفتم ات رو بیدار کردم اونم بیدار شد و کمکش کردم تا بیاد
شامشو خورد داشت بلند میشد منم کمکش کردم بردمش تویه اوتاقش دراز کشید و کم کم خوابم برد
ادامه دارد...
کوک : ات بیا کمکت کنم تا برینم خونه
جیمین : خانم ات خیلی ببخشید
ات : نه مهم نیست یه تصادف بود
کوک : بریم جیمین فعلا خداحافظ
جیمین : باش بهت زنگ میزنم
ویو ات
با جیمین خداهافظی کردیم و رفتم خونه
م/ت : چیشده
کوک: تصادف کرده
پ /ت : دختره احمق چرا هواست نیست
ات : ببخشید
کوک : چرا مگه تخسیره تو یه
پ/ت: جونکوک روحرفم حرف نزن
کوک : ببخشید
ات : نه معذرت خواهی نکن داداش من باید خوب هواسم بود
م/ت: باشه ولش کنید حالا خوبی
ات: نه خوبم من برم اوتاقم
کوک : من کمکت میکنم
جونکوک کمکم کرد که برم اوتاقم رویه تخت نشستم
کوک : یکمی بخواب
ات: نه خوابم نمیاد به سوجی زنگ میزنی
کوک: باشه
کوک از اوتاق رفت بیرون منم به تاجه تخت تکیه داد بعد از چند دقیقه سوجی وارده اوتاق شد
سوجی:وای دختر از نگرانی داشتم میمردم
ات : نگرانیت الکی بود من خوبم (بغل کردنه سوجی )
سوجی روبه روم رویه تخت نشست
سوجی: خوب از اول تعریف کن که چرا تصادف کردی
ات : امممممم راستش یه پسره خیلی خوشتیپ و مهربون
سوجی وسطه حرفم پرید و گفت صبر کن ببینم حالا چرا چشمات برق میزنه بگو ببینم از پسره خوشت اومده
ات : نه یکمی آروم تر یکی میشنوه
سوجی : آهان پس خوشت میاد
ات : من چی میگم تو چی میگی
سوجی : باشه هالا بگو ببینم چجور پسریه
ات : خیلی خوشتیپ و خوش قلب مهربون کیوت (اخره حرفشو با ناراحتی گفت )
سوجی : چرا ناراحت شدی
ات : رفیقه جونکوکه
سوجی : ببین عزیزم تا حالا هیچی معلوم نیست پس خودتو ناراحت نکن دراز بکش و تا وقت شام بخواب
پتو رو رویه ات کشیدم
ات : تا وقتی بیدار میشم نریا
سوجی: نمیرم تو بخواب
ویو سوجی
ات کم کم خوابش بد منم رفتم سالون کوک و مادر پدر نشسته بودن منم رفتم کنارش کوک نشستم یکمی حرف زدیم و به ساعت نگاه کردم
سوجی : کن دیگه باید برم
کوک : نه نرو کجا میری شام دیگه حاضر میشه
سوجی : نه میرم
م/ت: نه تو هیچی جایی نمیری
سوجی :هر چی شما بگین
سره میزه شام همه نشسته بودن بجز ات
سوجی :من میرم ات رو بیدار کنم
م/ت: نه من شامشو میبرم اونجا با این پاش که نمیتونه بیاد
پ/ت:نه برو بیدار شد کن
م/ت:اما
پ/ت: اما اگر نداره سوجی دخترم برو و بیدارش کن
سوجی :چشم
رفتم ات رو بیدار کردم اونم بیدار شد و کمکش کردم تا بیاد
شامشو خورد داشت بلند میشد منم کمکش کردم بردمش تویه اوتاقش دراز کشید و کم کم خوابم برد
ادامه دارد...
۱۱.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.