برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟔
( ویو جونگکوک )
خیلی عصبانی شده بودم چند وقته که کسی جرعت سرپیچیکردن از دستورات من رو نداره
وقتی که شلاق رو میخواستم به بدنش بزنم فرار کرد و شلاق به چشماش خورد سریع و محکم چشماشو بست که همون موقعه سرش به تیزی لبه تخت خورد و بی حرکت شد....
رفتم نزدیکش و گفتم ...
جونگکوک: هی بلند شو هنوز باهات کار دارم
وقتی دیدم جوابم رو نداد نشستم رو زمین و تکونش دادم چشماشو باز نکرد دستم رو نزدیک بینیش کردم خیلی آروم نفس میکشید
نگران نشدم و اصلا برام مهم نبود اینم یه برده مثل بقیهست از کجا معلوم شاید مرد ... از رو زمین بلند شدم و درو باز کردم یه نگاهی بهش انداختم و از اتاق بیرون رفتمو درو قفل کردم....
[یک روز بعد]
(ویو ا.ت)
یهو از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم که سوزش بدی گرفت...سریع چشمامو بستم و دستم رو گذاشتم رو صورتم
خیلی چشمام و سرم درد میکرد
همونطور که چشمام بسته بود سعی کردم تا بلند شم و به سمت در برم وقتی به در رسیدم بازش کردم اما قفل بود با مشت های بی جونم به در زدم و داد و بیداد کردم اما کسی نه جواب میداد و نه درو باز میکرد بیخیال شدم و از در فاصله گرفتم
و همون جا پشت در نشستم کمی چشمامو باز و بسته کردم همه جارو تار میدیدم سرم رو چرخوندم و با جنازه ای که دیدم حالم دوباره بد شد و با شتاب از در دور شدم و به سمت تخت رفتم تا نزدیک شدم و میخواستم که بخوابم انفدر ترسیده و هول کرده بودم که پام پیج خورد و افتادم و گوشه لبم پاره شد و خون امد
رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو که به زور باز بود رو بستم و آنقدر خسته و گرسنه بودم که دوباره بیهوش شدم...
[ ویو جونگکوک ]
تو اتاق مشغول کارام بودم که یهو در زدن... اجوما وارد اتاق شد و تعظیمی کرد تا میخواست حرفی بزنه سریع گفتم...
جونگکوک: اجوما تو دستای اون دختره رو باز کرده بودی...؟
اجوما: نه ارباب...من فقط رفتم تا چندتا مواد لازم برای درست کردن ناهار رو از انبار بیارم...
جونگکوک: من اون دختر رو به تو سپرده بودم...نباید تنهاش میذاشتی...
تعظیمی کرد و گفت....
اجوما : واقعا متاسفم ارباب...
سرم رو تکون دادم و گفتم...
جونگکوک: دیگه تکرار نمیشه
اجوما: چشم
جونگکوک: کاری داشتی که اومدی؟
اجوما: بله...آقای پارک تشریف آوردن...
جونگکوک : بگو بیاد داخل...
اجوما بعد از چشم گفتن تعظیمی کرد و رفت و بعدش جیمین وارد اتاق شد...
بعد از سلام و احوالپرسی دوباره همون بحث رو باز کرد....
جیمین: هنوزم حافظهات برنگشته؟
نفسی از روی کلافگی کشیدم و گفتم...
جونگکوک: نه....
خیلی ازتون معذرت میخوام که خیلی دیر و پارت
کم میذارم 😞🌹[فحش آزاده]
شبتون خوش✨️
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟔
( ویو جونگکوک )
خیلی عصبانی شده بودم چند وقته که کسی جرعت سرپیچیکردن از دستورات من رو نداره
وقتی که شلاق رو میخواستم به بدنش بزنم فرار کرد و شلاق به چشماش خورد سریع و محکم چشماشو بست که همون موقعه سرش به تیزی لبه تخت خورد و بی حرکت شد....
رفتم نزدیکش و گفتم ...
جونگکوک: هی بلند شو هنوز باهات کار دارم
وقتی دیدم جوابم رو نداد نشستم رو زمین و تکونش دادم چشماشو باز نکرد دستم رو نزدیک بینیش کردم خیلی آروم نفس میکشید
نگران نشدم و اصلا برام مهم نبود اینم یه برده مثل بقیهست از کجا معلوم شاید مرد ... از رو زمین بلند شدم و درو باز کردم یه نگاهی بهش انداختم و از اتاق بیرون رفتمو درو قفل کردم....
[یک روز بعد]
(ویو ا.ت)
یهو از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم که سوزش بدی گرفت...سریع چشمامو بستم و دستم رو گذاشتم رو صورتم
خیلی چشمام و سرم درد میکرد
همونطور که چشمام بسته بود سعی کردم تا بلند شم و به سمت در برم وقتی به در رسیدم بازش کردم اما قفل بود با مشت های بی جونم به در زدم و داد و بیداد کردم اما کسی نه جواب میداد و نه درو باز میکرد بیخیال شدم و از در فاصله گرفتم
و همون جا پشت در نشستم کمی چشمامو باز و بسته کردم همه جارو تار میدیدم سرم رو چرخوندم و با جنازه ای که دیدم حالم دوباره بد شد و با شتاب از در دور شدم و به سمت تخت رفتم تا نزدیک شدم و میخواستم که بخوابم انفدر ترسیده و هول کرده بودم که پام پیج خورد و افتادم و گوشه لبم پاره شد و خون امد
رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو که به زور باز بود رو بستم و آنقدر خسته و گرسنه بودم که دوباره بیهوش شدم...
[ ویو جونگکوک ]
تو اتاق مشغول کارام بودم که یهو در زدن... اجوما وارد اتاق شد و تعظیمی کرد تا میخواست حرفی بزنه سریع گفتم...
جونگکوک: اجوما تو دستای اون دختره رو باز کرده بودی...؟
اجوما: نه ارباب...من فقط رفتم تا چندتا مواد لازم برای درست کردن ناهار رو از انبار بیارم...
جونگکوک: من اون دختر رو به تو سپرده بودم...نباید تنهاش میذاشتی...
تعظیمی کرد و گفت....
اجوما : واقعا متاسفم ارباب...
سرم رو تکون دادم و گفتم...
جونگکوک: دیگه تکرار نمیشه
اجوما: چشم
جونگکوک: کاری داشتی که اومدی؟
اجوما: بله...آقای پارک تشریف آوردن...
جونگکوک : بگو بیاد داخل...
اجوما بعد از چشم گفتن تعظیمی کرد و رفت و بعدش جیمین وارد اتاق شد...
بعد از سلام و احوالپرسی دوباره همون بحث رو باز کرد....
جیمین: هنوزم حافظهات برنگشته؟
نفسی از روی کلافگی کشیدم و گفتم...
جونگکوک: نه....
خیلی ازتون معذرت میخوام که خیلی دیر و پارت
کم میذارم 😞🌹[فحش آزاده]
شبتون خوش✨️
- ۴۷.۵k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط