بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۷
لبخند ملایم روی لبش بود و زمانیکه روبرومون رسید ایستاد و دستش رو سمت کوک دراز کرد و گفت:بیشتر آشنا بشیم!
کوک دستش رو تو دست فرمانده گذاشت متقابل لبخند زد و گفت:جئون جونگکوک، دانشجوی سال سومم، و البته بوکسور.
فرمانده آبروهاش رو داد بالا و با تعجب گفت:واوو، این عالیه میتونی به تیم ما ملحق بشی
کوک سرش رو دوطرف تکون داد وگفت:متاسفانه فرمانده ولی چندان دوسش ندارم.
بعد از آشنایی با کوک نوبت به من رسیده بود دستش جلوم بود و خودشم منتظر چون به حرف کوک اون مارو نجات داده بود طرز صبحتم باهاش اشتباه بود و باید جبران میکردم دست دادم و گفتم:کیم یوری، دانشجوی سال دوم، و البته یه بیسبال پلیر...
شوکه شده دستش رو دوری دستم فشرد و بالا پایین کرد:واوو بیشتر شوکه شدم، هردو مهارت خاصی دارین و این بینظیره..
یوری:بابت رفتار بدم معذرت میخوام امیدوارم ناراحت نشده باشین، و اینکه کمکمون کردین ممنونم
دستم رو از دستش بیرون آوردم و تعظيم کوتاهی که فقط سرم رو خم کردم انجام دادم و بعد با گرفتن کولهها از دست سرباز بازو کوک رو گرفتم و سمت چادر راه افتادیم.
وارد چادر شدم و با چشمای از حدقه زده بیرون به یونا و مینجی که هردو داشتن غذا میخوردن خیره شدم سمتشون قدم برداشتم و بالا سرشون ایستادم و گفتم:اینارو از کجا آوردین؟
یونا:اینجا پناهگاهه و خب معلومه غذا هم میدن.
کوک:یوری بشین، معلومه گشنته..
کنار مینجی نشستم و چابیستکش رو برداشتم و استیک رو باهاش برداشتم و تو دهنم گذاشتم، با وجود اینکه تند بود و نمیتونستم بخورم ولی قورتش دادم چون شکمم داشت صدا میداد..
کوک:غذاش عالیه..
یوری:غذایی آمادهست جوری رفتار میکنی فقط بار اولته، قبل از این اصلا نخوردی!
کوک:اممم، آره خوب ولی اینبار فک میکنم طعمش فرق داره..
یوری:آره خیلی فرق داره
چشمِ غرهیی بهم رفت و با قاشق برنج برداشت دهنش گذاشت...........
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون رو حتما راجعبه فیک بگین چون باعث میشه خوشحال بشم و بدونم شما دوس دارین داستان چجوری پیش بره و یا درمورد داستان چی فکر میکنین.💖
ادامه پارت ۷
لبخند ملایم روی لبش بود و زمانیکه روبرومون رسید ایستاد و دستش رو سمت کوک دراز کرد و گفت:بیشتر آشنا بشیم!
کوک دستش رو تو دست فرمانده گذاشت متقابل لبخند زد و گفت:جئون جونگکوک، دانشجوی سال سومم، و البته بوکسور.
فرمانده آبروهاش رو داد بالا و با تعجب گفت:واوو، این عالیه میتونی به تیم ما ملحق بشی
کوک سرش رو دوطرف تکون داد وگفت:متاسفانه فرمانده ولی چندان دوسش ندارم.
بعد از آشنایی با کوک نوبت به من رسیده بود دستش جلوم بود و خودشم منتظر چون به حرف کوک اون مارو نجات داده بود طرز صبحتم باهاش اشتباه بود و باید جبران میکردم دست دادم و گفتم:کیم یوری، دانشجوی سال دوم، و البته یه بیسبال پلیر...
شوکه شده دستش رو دوری دستم فشرد و بالا پایین کرد:واوو بیشتر شوکه شدم، هردو مهارت خاصی دارین و این بینظیره..
یوری:بابت رفتار بدم معذرت میخوام امیدوارم ناراحت نشده باشین، و اینکه کمکمون کردین ممنونم
دستم رو از دستش بیرون آوردم و تعظيم کوتاهی که فقط سرم رو خم کردم انجام دادم و بعد با گرفتن کولهها از دست سرباز بازو کوک رو گرفتم و سمت چادر راه افتادیم.
وارد چادر شدم و با چشمای از حدقه زده بیرون به یونا و مینجی که هردو داشتن غذا میخوردن خیره شدم سمتشون قدم برداشتم و بالا سرشون ایستادم و گفتم:اینارو از کجا آوردین؟
یونا:اینجا پناهگاهه و خب معلومه غذا هم میدن.
کوک:یوری بشین، معلومه گشنته..
کنار مینجی نشستم و چابیستکش رو برداشتم و استیک رو باهاش برداشتم و تو دهنم گذاشتم، با وجود اینکه تند بود و نمیتونستم بخورم ولی قورتش دادم چون شکمم داشت صدا میداد..
کوک:غذاش عالیه..
یوری:غذایی آمادهست جوری رفتار میکنی فقط بار اولته، قبل از این اصلا نخوردی!
کوک:اممم، آره خوب ولی اینبار فک میکنم طعمش فرق داره..
یوری:آره خیلی فرق داره
چشمِ غرهیی بهم رفت و با قاشق برنج برداشت دهنش گذاشت...........
غلط املایی بود معذرت 💫
نظرتون رو حتما راجعبه فیک بگین چون باعث میشه خوشحال بشم و بدونم شما دوس دارین داستان چجوری پیش بره و یا درمورد داستان چی فکر میکنین.💖
- ۸.۵k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط