بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۷
بلند شدم و کش و قوس به بدنم دادم و بعد سرم رو چندباری به اطراف چرخوندم و بعد پایین انداختم که باعث شد تا موهام جلو صورتم پخش بشن، ثانیهای گذشته بود که پا تند کردم و با سرعت چندقدم به سمتشون برداشتم(حرکات که قبل زامبی شدن انجام میدن) باعث شد با جیغ و داد ازم دور بشن و حتی چند نفریشون از چادر رفته بود بیرون، بعد ترسوندنشون کمرم رو صاف کردم و دوباره کنار بقیه نشستم و با صدا نسبتا بلند گفتم:با من در نیوفتین اخلاقم گ.وهه ازم دلخور میشین.
بعد خندیدم و مینجی رو تو آغوش گرفتم و سرش رو نوازش کردم تا بیتونه بخوابه، کوک که از حرکتم متعجب شده بود به بازوم زد و سرش رو بهمعنی اینکه 'این چیکاری بود' بالا پایین کرد...
شونهای بالا انداختم و گفتم:حقشون بود...
مینجی تکونی خورد سرش رو از روی شونهم بالا آورد و با صدای آهسته گفت:من گشنمه!
جونگکوک با شنیدن جمله مینجی سرش رو بالا پایین کرد و گفت:میرم دنبال کولههامون...
یوری:صبر کن منم میام باید باهم حرف بزنیم..
جونگکوک:الان!
یوری:آره
مینجی زمین نشست، بلند شدم و با جونگکوک از چادر بیرون شدیم، کنار در چادر ایستادیم، جونگکوک منتظر بود تا صحبت رو شروع کنم...
یوری:مینجی، چطور پیداش کردی چرا مامان باباش کنارش نیستن؟
نفسش رو داد بیرون و گفت:باباش رو نمیدونم ولی مامانش مجبور شد خودش رو برای من و مینجی فدا کنه.
یوری:میخوای چیکارش کنی؟
جونگکوک:اگه تو بخوای میتونیم مث مامان بابا بشیم براش..
یوری:من مشکلی ندارم ولی تو فک میکنی ما میتونیم جاش رو پُر کنیم؟
جونگکوک:حداقل میتونیم ازش مواظبت کنیم...
یوری:اون مَرده، تو نجاتش دادی؟
جونگکوک:خب آره، تو جاده بودیم که باهاش روبرو شدیم، ازش باید ممنون باشی اون کمکمون کرد
یوری:ولی خیلی رو مخه..حتی بدتر از منه
جونگکوک خندید و دستش رو روی شونهم گذاشت و منو نزدیک خودش کرد:ولی یه تشکر بدهکاری هم من و هم اون...
کوک رو پس زدم و کنجکاو جواب دادم:هم تو و هم اون! اونوقت چرا...
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:کاش الان اینجا نبودیم..
همین جملهش کافی بود تا بدونم تو ذهن منحرفش چی میگذره، هُلش دادم و پا تند کردم تا ازش فرار کنم و دنبال کولهها برم، چون حواسم نبود سرم به چیزی سفت برخورد کرد که باعث شد قدمِ عقب برم، سرم رو بالا آوردم و به هیکل مرد که جلوم ایستاده بود زُل زدم که کوکم خودش رو کنارمون رسوند...
جونگکوک:فرمانده کیم!
تهیونگ:نباید این بیرون باشین..خطرناکه صداها.....
یوری:برای کولههامون اومدیم، مینجی گرسنهشه.
تهیونگ:باشه...دنبالم بیاین.
هردو دنبالش راه افتادیم، به سمت سربازی رفت و بعد از گفتگوی کوتاه با سرباز سمت ما بازگشت..
ادامه پارت ۷
بلند شدم و کش و قوس به بدنم دادم و بعد سرم رو چندباری به اطراف چرخوندم و بعد پایین انداختم که باعث شد تا موهام جلو صورتم پخش بشن، ثانیهای گذشته بود که پا تند کردم و با سرعت چندقدم به سمتشون برداشتم(حرکات که قبل زامبی شدن انجام میدن) باعث شد با جیغ و داد ازم دور بشن و حتی چند نفریشون از چادر رفته بود بیرون، بعد ترسوندنشون کمرم رو صاف کردم و دوباره کنار بقیه نشستم و با صدا نسبتا بلند گفتم:با من در نیوفتین اخلاقم گ.وهه ازم دلخور میشین.
بعد خندیدم و مینجی رو تو آغوش گرفتم و سرش رو نوازش کردم تا بیتونه بخوابه، کوک که از حرکتم متعجب شده بود به بازوم زد و سرش رو بهمعنی اینکه 'این چیکاری بود' بالا پایین کرد...
شونهای بالا انداختم و گفتم:حقشون بود...
مینجی تکونی خورد سرش رو از روی شونهم بالا آورد و با صدای آهسته گفت:من گشنمه!
جونگکوک با شنیدن جمله مینجی سرش رو بالا پایین کرد و گفت:میرم دنبال کولههامون...
یوری:صبر کن منم میام باید باهم حرف بزنیم..
جونگکوک:الان!
یوری:آره
مینجی زمین نشست، بلند شدم و با جونگکوک از چادر بیرون شدیم، کنار در چادر ایستادیم، جونگکوک منتظر بود تا صحبت رو شروع کنم...
یوری:مینجی، چطور پیداش کردی چرا مامان باباش کنارش نیستن؟
نفسش رو داد بیرون و گفت:باباش رو نمیدونم ولی مامانش مجبور شد خودش رو برای من و مینجی فدا کنه.
یوری:میخوای چیکارش کنی؟
جونگکوک:اگه تو بخوای میتونیم مث مامان بابا بشیم براش..
یوری:من مشکلی ندارم ولی تو فک میکنی ما میتونیم جاش رو پُر کنیم؟
جونگکوک:حداقل میتونیم ازش مواظبت کنیم...
یوری:اون مَرده، تو نجاتش دادی؟
جونگکوک:خب آره، تو جاده بودیم که باهاش روبرو شدیم، ازش باید ممنون باشی اون کمکمون کرد
یوری:ولی خیلی رو مخه..حتی بدتر از منه
جونگکوک خندید و دستش رو روی شونهم گذاشت و منو نزدیک خودش کرد:ولی یه تشکر بدهکاری هم من و هم اون...
کوک رو پس زدم و کنجکاو جواب دادم:هم تو و هم اون! اونوقت چرا...
سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:کاش الان اینجا نبودیم..
همین جملهش کافی بود تا بدونم تو ذهن منحرفش چی میگذره، هُلش دادم و پا تند کردم تا ازش فرار کنم و دنبال کولهها برم، چون حواسم نبود سرم به چیزی سفت برخورد کرد که باعث شد قدمِ عقب برم، سرم رو بالا آوردم و به هیکل مرد که جلوم ایستاده بود زُل زدم که کوکم خودش رو کنارمون رسوند...
جونگکوک:فرمانده کیم!
تهیونگ:نباید این بیرون باشین..خطرناکه صداها.....
یوری:برای کولههامون اومدیم، مینجی گرسنهشه.
تهیونگ:باشه...دنبالم بیاین.
هردو دنبالش راه افتادیم، به سمت سربازی رفت و بعد از گفتگوی کوتاه با سرباز سمت ما بازگشت..
- ۷.۳k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط