Part:41
Part:41
امیلی به گریهاش شدت داد.
دماغ و قسمتی از گونهاش قرمز شده بود.
اون دختر فقط داشت برای خودش وقت میخرید تا یک چیزی دست و پا کنه و تهیونگ رو باهاش اذیت کنه.
و اون موقع بود که به استعدادهای بازیگریش افتخار کرد، چون تهیونگ حالا نگران تر از قبل شده بود.
پسر دستی بین موهاش کشید و به همشون ریخت.
کلافه بود، و دقیقا این موقعیتی بود که اصلا دوستش نداشت.
- نمیخوای تعریف کنی؟
تهیونگ با لحن آروم و وقتی داشت مستقیم به چشم های امیلی نگاه میکرد پرسید.
همین باعث شد تا امیلی کم کم ساکت بشه.
دختر دستش رو، روی چشمانش کشید تا اشک های باقی مونده رو پاک کنه، اون قطره های کوچیک فقط باعث میشد همش صورتش بخاره.
لباش رو جلو داده بود، با اون گونه هایی که از قبل قرمز بود، فقط باعث شده بود تا خوردنی تر از قبل بشه.
البته این افکار پسریه که جلوش نشسته بود.
تهیونگ دوست داشت اون جسم رو که حالا پاهاش رو تو خودش جمع کرده بود رو بغل کنه.
- اون مُرد.
-چ..ی، کی؟
پسر شوکه از حرفی که امیلی زد، پرسید.
امیلی که صورت شاهزاده رو اونجوری دید، دلش به رحم اومد پس خواست اون بحث رو تموم کنه.
البته اونقدر ها هم که دلش میخواست تهیونگ رو اذیت نکرد.
یا دلش نیومد، یا اینکه چیزی به ذهنش نرسید.
که با گزینه دوم بیشتر موافقم.
- کی میتونه باشه! نقش اول این داستان.
در حالی که به کتاب کنارش اشاره کرد گفت.
تهیونگ که هنوز گیج بود، تازه متوجه وجود اون کتاب شده.
بی اراده سوال بعدیش رو کرد.
- پس چرا گلدون رو شکوندی؟
- کی گفته من شکوندم؟
نیاز نیست دیگه بگم اون پسر هنوز گیج بود.
چون کاملا گیج بود.
- پس کی شکوند؟
- باد!
امیلی با بیخیالی تمام گفت و از روی تخت بلند شد.
به سمت اون شیشههای بزرگ و کوچکی که روی زمین پخش بود قدم برداشت.
- اونجا نرو!
تهیونگ با لحنی که کاملا اون هشدارش مشخص بود به امیلی گفت.
اما امیلی توجهی نکرد و قدم هاش رو از سر گرفت.
- من مثل شخصیت های داستانهایی که میخونی نمیام و بلندت نمیکنم، بچه!
امیلی ایشی زیر لب گفت. و جوری که بهخاطر لفظ"بچه" آخر حرفش حرصش گرفته بود. دوباره روی تخت نشست.
چند دقیقه همینطور بدون حرفی بینشون گذشت.
دختر شک داشت تا سوالی که قصد پرسیدنش رو داشت رو بازگو کنه.
مشغول بازی با انگشتان دستش بود و پاهاش رو تاب میداد.
تهیونگ هم وقتی متوجه بیقراری امیلی شد، ازش دلیلش رو پرسید.
- چیزی شده؟
دختر نُچی گفت و به کارش ادامه داد.
- سوالی داری؟
دوباره تهیونگ ازش سوال پرسید.
و امیلی این بار موافقتش رو اعلام کرد.
- پس بپرس.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی به گریهاش شدت داد.
دماغ و قسمتی از گونهاش قرمز شده بود.
اون دختر فقط داشت برای خودش وقت میخرید تا یک چیزی دست و پا کنه و تهیونگ رو باهاش اذیت کنه.
و اون موقع بود که به استعدادهای بازیگریش افتخار کرد، چون تهیونگ حالا نگران تر از قبل شده بود.
پسر دستی بین موهاش کشید و به همشون ریخت.
کلافه بود، و دقیقا این موقعیتی بود که اصلا دوستش نداشت.
- نمیخوای تعریف کنی؟
تهیونگ با لحن آروم و وقتی داشت مستقیم به چشم های امیلی نگاه میکرد پرسید.
همین باعث شد تا امیلی کم کم ساکت بشه.
دختر دستش رو، روی چشمانش کشید تا اشک های باقی مونده رو پاک کنه، اون قطره های کوچیک فقط باعث میشد همش صورتش بخاره.
لباش رو جلو داده بود، با اون گونه هایی که از قبل قرمز بود، فقط باعث شده بود تا خوردنی تر از قبل بشه.
البته این افکار پسریه که جلوش نشسته بود.
تهیونگ دوست داشت اون جسم رو که حالا پاهاش رو تو خودش جمع کرده بود رو بغل کنه.
- اون مُرد.
-چ..ی، کی؟
پسر شوکه از حرفی که امیلی زد، پرسید.
امیلی که صورت شاهزاده رو اونجوری دید، دلش به رحم اومد پس خواست اون بحث رو تموم کنه.
البته اونقدر ها هم که دلش میخواست تهیونگ رو اذیت نکرد.
یا دلش نیومد، یا اینکه چیزی به ذهنش نرسید.
که با گزینه دوم بیشتر موافقم.
- کی میتونه باشه! نقش اول این داستان.
در حالی که به کتاب کنارش اشاره کرد گفت.
تهیونگ که هنوز گیج بود، تازه متوجه وجود اون کتاب شده.
بی اراده سوال بعدیش رو کرد.
- پس چرا گلدون رو شکوندی؟
- کی گفته من شکوندم؟
نیاز نیست دیگه بگم اون پسر هنوز گیج بود.
چون کاملا گیج بود.
- پس کی شکوند؟
- باد!
امیلی با بیخیالی تمام گفت و از روی تخت بلند شد.
به سمت اون شیشههای بزرگ و کوچکی که روی زمین پخش بود قدم برداشت.
- اونجا نرو!
تهیونگ با لحنی که کاملا اون هشدارش مشخص بود به امیلی گفت.
اما امیلی توجهی نکرد و قدم هاش رو از سر گرفت.
- من مثل شخصیت های داستانهایی که میخونی نمیام و بلندت نمیکنم، بچه!
امیلی ایشی زیر لب گفت. و جوری که بهخاطر لفظ"بچه" آخر حرفش حرصش گرفته بود. دوباره روی تخت نشست.
چند دقیقه همینطور بدون حرفی بینشون گذشت.
دختر شک داشت تا سوالی که قصد پرسیدنش رو داشت رو بازگو کنه.
مشغول بازی با انگشتان دستش بود و پاهاش رو تاب میداد.
تهیونگ هم وقتی متوجه بیقراری امیلی شد، ازش دلیلش رو پرسید.
- چیزی شده؟
دختر نُچی گفت و به کارش ادامه داد.
- سوالی داری؟
دوباره تهیونگ ازش سوال پرسید.
و امیلی این بار موافقتش رو اعلام کرد.
- پس بپرس.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۸.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.