Part:40
Part:40
چند دقیقه، یا چند ساعت گذشته بود. اما هر چی بود امیلی به صفحات آخر اون کتاب هیجان انگیز رسیده بود.
متوجه نشده بود که تهیونگ اومده یا نه، چون اینقدر غرق اون کتاب شده بود که حتی نفهمیدی بادی که همراه با بارون شروع شده بود، پنجره اتاقش رو باز کرده بود.
به هر حال که، اشک در چشمان امیلی حلقه زده بود، چون نقش اول داستان داشت خودش رو فدای عشقش میکرد، و این ناراحت کننده بود چون امیلی دوست نداشت اون بمیره.
اما همونجور که ضمیر ناخودآگاهش بهش خبر مردن اون مرد رو میداد، ولی اون پسش میزد؛ اتفاق افتاد.
و همین شروع این بود که امیلی که به شدت احساس بدی داشت، گریه کنه.
سعی میکرد تا هق هق هاش رو خفه کنه، تا باعث جلب توجه بقیه نشه.
صدای بادی که حال شدت گرفته بود با صدای گریه امیلی یکی شده بود.
دختر متوجه این که اون باد داره گلدون کوچیکی که روی میز گذاشته بود رو میاندازه بود.
اما خیلی دور بود تا بتونه از افتادنش جلوگیری کنه.
پس...افتاد.
همین یه تلنگر بود تا گریه دختر شدت بگیره، که همون موقع درب اتاقش با شدت باز شد.
و امیلی که دیدش تار شده بود سرش رو به سمتش برگردوند، اما نتونست درست ببینه.
پس چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه.
اوه...اون تهیونگ بود که با یک چهره بُهت زده بهش نگاه میکرد؟
چشمهای کشیدش به قدری گرد شده بود که امیلی میتونست کاملا قسمت رنگی چشم پسر رو ببینه.
هر دو تا به هم نگاه میکردن.
هم امیلی از دیدن تهیونگ اونم تو اون حالت شکه بود، هم تهیونگ که میخواست به امیلی سر بزنه، اما با صدای گریه دختر و بعد شکستش چیزی روبهرو شد.
اولین نفر تهیونگ بود که به خودش اومد، هنوز لباس بیرون تنش بود.
و کمی هم موهای خوشحالتش نم داشت که نشون میداد کمی زیر بارون بوده.
دختر هنوز حرفی نمیزند.
تهیونگ هم بعد از در آوردن بارونی که پوشیده بود کنار امیلی روی تخت جای گرفت.
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکردی؟
امیلی آب دماغش که به خاطر گریه راه افتاده بود رو بالا کشید، که باعث شد تهیونگ خندهای بکنه.
-هومم.
صدای نامفهومی بود، و پسر درست متوجه نشد منظور دخترک دقیقا چیه.
پس سرش رو به معنی "چی" یه تکون داد، که این دفعه باعث شد امیلی تک خندهای بکنه.
اون دو تا یک چهره سوپر کیوت از هم تو ذهنشون ساخته بودن!
- هیچی.
- پس چرا داشتی گریه میکردی؟
پسر سریع پرسید.
امیلی که تهیونگ رو یکم نگران میدید، تصمیم گرفت یکم اذیتش بکنه.
خدای من اون دختر فقط شیطان درونش فعال شده بود.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
چند دقیقه، یا چند ساعت گذشته بود. اما هر چی بود امیلی به صفحات آخر اون کتاب هیجان انگیز رسیده بود.
متوجه نشده بود که تهیونگ اومده یا نه، چون اینقدر غرق اون کتاب شده بود که حتی نفهمیدی بادی که همراه با بارون شروع شده بود، پنجره اتاقش رو باز کرده بود.
به هر حال که، اشک در چشمان امیلی حلقه زده بود، چون نقش اول داستان داشت خودش رو فدای عشقش میکرد، و این ناراحت کننده بود چون امیلی دوست نداشت اون بمیره.
اما همونجور که ضمیر ناخودآگاهش بهش خبر مردن اون مرد رو میداد، ولی اون پسش میزد؛ اتفاق افتاد.
و همین شروع این بود که امیلی که به شدت احساس بدی داشت، گریه کنه.
سعی میکرد تا هق هق هاش رو خفه کنه، تا باعث جلب توجه بقیه نشه.
صدای بادی که حال شدت گرفته بود با صدای گریه امیلی یکی شده بود.
دختر متوجه این که اون باد داره گلدون کوچیکی که روی میز گذاشته بود رو میاندازه بود.
اما خیلی دور بود تا بتونه از افتادنش جلوگیری کنه.
پس...افتاد.
همین یه تلنگر بود تا گریه دختر شدت بگیره، که همون موقع درب اتاقش با شدت باز شد.
و امیلی که دیدش تار شده بود سرش رو به سمتش برگردوند، اما نتونست درست ببینه.
پس چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه.
اوه...اون تهیونگ بود که با یک چهره بُهت زده بهش نگاه میکرد؟
چشمهای کشیدش به قدری گرد شده بود که امیلی میتونست کاملا قسمت رنگی چشم پسر رو ببینه.
هر دو تا به هم نگاه میکردن.
هم امیلی از دیدن تهیونگ اونم تو اون حالت شکه بود، هم تهیونگ که میخواست به امیلی سر بزنه، اما با صدای گریه دختر و بعد شکستش چیزی روبهرو شد.
اولین نفر تهیونگ بود که به خودش اومد، هنوز لباس بیرون تنش بود.
و کمی هم موهای خوشحالتش نم داشت که نشون میداد کمی زیر بارون بوده.
دختر هنوز حرفی نمیزند.
تهیونگ هم بعد از در آوردن بارونی که پوشیده بود کنار امیلی روی تخت جای گرفت.
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکردی؟
امیلی آب دماغش که به خاطر گریه راه افتاده بود رو بالا کشید، که باعث شد تهیونگ خندهای بکنه.
-هومم.
صدای نامفهومی بود، و پسر درست متوجه نشد منظور دخترک دقیقا چیه.
پس سرش رو به معنی "چی" یه تکون داد، که این دفعه باعث شد امیلی تک خندهای بکنه.
اون دو تا یک چهره سوپر کیوت از هم تو ذهنشون ساخته بودن!
- هیچی.
- پس چرا داشتی گریه میکردی؟
پسر سریع پرسید.
امیلی که تهیونگ رو یکم نگران میدید، تصمیم گرفت یکم اذیتش بکنه.
خدای من اون دختر فقط شیطان درونش فعال شده بود.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۴.۱k
۰۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.