Part:39
Part:39
بعد از اون اتفاق، چیز چندان خاصی رخ نداد.
فقط امیلی خیلی کمتر تو خونه ظاهر میشد و بیشتر زمان روز رو تو اتاقش میگذروند.
یا وقت هایی که آنا به دیدنش میرفت و با هم چند ساعتی رو خوش میگذروندند و درباره مسائل دخترونه صحبت میکرد.
شاید دو یا سه روز از اون بحث گذشته بود، البته چه اهمیتی برای امیلی داشت؟
دختر متوجه میشد که پدرش همراه میونگدا و پسرش هر روز چند ساعتی به بیرون میرن، و قطعا برای پیدا کردن سرنخ ها بود.
دلش میخواست اون هم جزوی ازشون باشه.
دلش میخواست مثل داستان هایی که خونده بود بتونه نقش بهسزایی داشته باشه.
علاوه بر این که بیش از نیمی از فکرش رو مشغول خودش کرده بود، افکاری از تهیونگ هم کنارشون خودنمایی میکرد.
نمیتونست بگه ازش خوشش نیومده...چون هر کسی بود نمیتونست بگه از مردی به اون زیبایی بدم اومده!
ولی فقط این احساس رو هوس زود گذر تلقی کرد.
بعد از ظهر بود که مارکو به همراه مرد مسنتر به خونه برگشتند.
اما تهیونگ همراهشون نبود.
نمیتونست ازشون چیزی بپرسه.
اولا چون باهاشون یه جورایی قهر بود، و فقط کلماتی مثل "سلام","باشه" رد و بدل میشد.
دوما، چرا باید میپرسید تهیونگ کجاست، اگه دلیل میخواستن چی باید میگفت؟
ولی طبق صحبت هایی که بعداً شنید، تهیونگ یکی از دوست های قدیمیش رو ملاقات کرده که خیلی با هم رابطه صمیمی داشتند.
پس نمیتونست از وقت گذروندن با اون صرف نظر کنه.
امیلی ناراحت بود، میگین چرا؟
اون حتی خودش هم نمیدونست.
فقط دوست داشت مثل این چند روز که تهیونگ دو بار در اتاقش رو میزد، و حالش رو میپرسید
دوباره این اتفاق بیفته.
البته این اتفاق هم میافتاد ولی با یکم تاخیر.
کنار پنجره اتاقش نشسته بود، پاهاش رو تو خودش جمع کرده بود.
به آسمونی که هوای باریدن کرده بود نگاهی انداخت.
همچنان افکار مختلف درون سرش پرسه میزدند.
میدونست به زودی بارون میگیره. سعی کرد اون افکار رو پس بزنه، اما مگه میشد.
"همراه خودش چتر داره؟"
"اگر خیس بشه چی؟"
"خب اینجوری که سرما میخوره!"
"اصلا به من چه"
و با جمله آخری که به ذهنش اومد از جاش بلند شد.
سراغ کتابی که چند وقت پیش از کتابخونه گرفته بود رفت، هنوز تمومش نکرده بود.
اما زمان زیادی هم برای برگشت نداشت.
قلنج گردن و دستاش رو شکوند، میخواست برای منحرف کردن افکارش از این کتاب کمک بگیره.
صفحه مورد نظرش رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.
و این قطرات بارون بودند، که بیرحمانه خودشون رو به شیشه پنجره میکبوندند تا وارد اتاق بشن.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
بعد از اون اتفاق، چیز چندان خاصی رخ نداد.
فقط امیلی خیلی کمتر تو خونه ظاهر میشد و بیشتر زمان روز رو تو اتاقش میگذروند.
یا وقت هایی که آنا به دیدنش میرفت و با هم چند ساعتی رو خوش میگذروندند و درباره مسائل دخترونه صحبت میکرد.
شاید دو یا سه روز از اون بحث گذشته بود، البته چه اهمیتی برای امیلی داشت؟
دختر متوجه میشد که پدرش همراه میونگدا و پسرش هر روز چند ساعتی به بیرون میرن، و قطعا برای پیدا کردن سرنخ ها بود.
دلش میخواست اون هم جزوی ازشون باشه.
دلش میخواست مثل داستان هایی که خونده بود بتونه نقش بهسزایی داشته باشه.
علاوه بر این که بیش از نیمی از فکرش رو مشغول خودش کرده بود، افکاری از تهیونگ هم کنارشون خودنمایی میکرد.
نمیتونست بگه ازش خوشش نیومده...چون هر کسی بود نمیتونست بگه از مردی به اون زیبایی بدم اومده!
ولی فقط این احساس رو هوس زود گذر تلقی کرد.
بعد از ظهر بود که مارکو به همراه مرد مسنتر به خونه برگشتند.
اما تهیونگ همراهشون نبود.
نمیتونست ازشون چیزی بپرسه.
اولا چون باهاشون یه جورایی قهر بود، و فقط کلماتی مثل "سلام","باشه" رد و بدل میشد.
دوما، چرا باید میپرسید تهیونگ کجاست، اگه دلیل میخواستن چی باید میگفت؟
ولی طبق صحبت هایی که بعداً شنید، تهیونگ یکی از دوست های قدیمیش رو ملاقات کرده که خیلی با هم رابطه صمیمی داشتند.
پس نمیتونست از وقت گذروندن با اون صرف نظر کنه.
امیلی ناراحت بود، میگین چرا؟
اون حتی خودش هم نمیدونست.
فقط دوست داشت مثل این چند روز که تهیونگ دو بار در اتاقش رو میزد، و حالش رو میپرسید
دوباره این اتفاق بیفته.
البته این اتفاق هم میافتاد ولی با یکم تاخیر.
کنار پنجره اتاقش نشسته بود، پاهاش رو تو خودش جمع کرده بود.
به آسمونی که هوای باریدن کرده بود نگاهی انداخت.
همچنان افکار مختلف درون سرش پرسه میزدند.
میدونست به زودی بارون میگیره. سعی کرد اون افکار رو پس بزنه، اما مگه میشد.
"همراه خودش چتر داره؟"
"اگر خیس بشه چی؟"
"خب اینجوری که سرما میخوره!"
"اصلا به من چه"
و با جمله آخری که به ذهنش اومد از جاش بلند شد.
سراغ کتابی که چند وقت پیش از کتابخونه گرفته بود رفت، هنوز تمومش نکرده بود.
اما زمان زیادی هم برای برگشت نداشت.
قلنج گردن و دستاش رو شکوند، میخواست برای منحرف کردن افکارش از این کتاب کمک بگیره.
صفحه مورد نظرش رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.
و این قطرات بارون بودند، که بیرحمانه خودشون رو به شیشه پنجره میکبوندند تا وارد اتاق بشن.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۲.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.