part 8
part 8
عشق تلخ
دنیا:پول خوراکی ها رو حساب کردم و از مغازه زدم بیرون
بام حسابی بهم ساخته بود
دلمم برای دیانا کلی تنگ شده بود گفتم یه امروز به خودم برسم و تو افکار غمگینم نباشم...اوکی ولی مامانم.ولش کن ...دویدم سمت خونه که به مهمونام برسم
دیانا رسیده بود
زنگ ایفونو زدم .در باز شد .وقتی وارد شدم دیانا سریع پرید بغلم....
دیانا:واییییییییییی دختررررررر دلم واست تنگ شدهههه بود
کجا بودی گم و گور شده بودی .
فکرم ب هر جا میرفت
فکر کردم دزدیدنت خوشگلههههه
خنده های الکی برای اینکه حال دنیا رو خوب کنم .که ندونه چه بلایی داره سرش میاد.که ندونه داره یتیم میشه.که ندونه یه بدبختی به زندگیش اضافه میشه.نه.از روی ترحم نبود اون رفیقم بود و میخواستم بهش کمک کنم.اون یکی یه دونه مامانش بود و ....
پانیذ:حس غمو تو چشای دیانا میخوندم.اون دختر قوی ای بود با اینکه بچه ی طلاقم بود هنوزم اون روحیه باور نکردنیشو داشت و به دنیا روحیه میداد
هممون تو زندگیمون گرفتاری و بدبختی غوطه ور بود اما ما قوی بودیم
ارسلان:به دیانا زنگ میزدم اما جوابم نمیداد
حتما به خاطر کار دیروزم چ..س کرده بود .هر کاری میکردم نمیدونستم بهش واقعیت بگم یا نه اما وجدانم بهم گفت صبر کن خودش بفهمه بهتره سکوت کردم...
ادامه دارد
عشق تلخ
دنیا:پول خوراکی ها رو حساب کردم و از مغازه زدم بیرون
بام حسابی بهم ساخته بود
دلمم برای دیانا کلی تنگ شده بود گفتم یه امروز به خودم برسم و تو افکار غمگینم نباشم...اوکی ولی مامانم.ولش کن ...دویدم سمت خونه که به مهمونام برسم
دیانا رسیده بود
زنگ ایفونو زدم .در باز شد .وقتی وارد شدم دیانا سریع پرید بغلم....
دیانا:واییییییییییی دختررررررر دلم واست تنگ شدهههه بود
کجا بودی گم و گور شده بودی .
فکرم ب هر جا میرفت
فکر کردم دزدیدنت خوشگلههههه
خنده های الکی برای اینکه حال دنیا رو خوب کنم .که ندونه چه بلایی داره سرش میاد.که ندونه داره یتیم میشه.که ندونه یه بدبختی به زندگیش اضافه میشه.نه.از روی ترحم نبود اون رفیقم بود و میخواستم بهش کمک کنم.اون یکی یه دونه مامانش بود و ....
پانیذ:حس غمو تو چشای دیانا میخوندم.اون دختر قوی ای بود با اینکه بچه ی طلاقم بود هنوزم اون روحیه باور نکردنیشو داشت و به دنیا روحیه میداد
هممون تو زندگیمون گرفتاری و بدبختی غوطه ور بود اما ما قوی بودیم
ارسلان:به دیانا زنگ میزدم اما جوابم نمیداد
حتما به خاطر کار دیروزم چ..س کرده بود .هر کاری میکردم نمیدونستم بهش واقعیت بگم یا نه اما وجدانم بهم گفت صبر کن خودش بفهمه بهتره سکوت کردم...
ادامه دارد
۱۳.۲k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.