part

part 7
عشق تلخ
#دنیا
رسیدیم دم در خونه
کلیدو دادم به پانیذ که درو باز کنه به مادرم که طبقه پایین زندگی می‌کرد یه سر بزنه((خونه من با مامانم جدا بود)) و من برم یکم خوراکی بگیرم برای بچه ها.
#رضا
دیدیم اون دختر کلیدو داد به دوستش رفت سمت یه مغازه
به محراب گفتم حرکت کنه خودم امشب یا فردا میام و بهش قضیه رو میگم
دلم مثه سیر و سرکه میجوشید اما به روم نمیاوردم
#مهراب
رضا بم گفت از اونجا دور شیم ممکنه ببینمتون
گف شاید شب به دختره یه سر بزنه و قضیه رو بهش بگه
روند به سمت خونه رضا
رسوندمش و بهش گفتم
خرابکاری نکنه اما سر یه ماجرایی استرس داشتم
#پانیذ:مادر دنیا رو که دیدم حالم بد شد
یه بغضی تو گلوم بود که هر آن ممکن بود بترکه اما به روم نیاوردم سریع باهاش احوالپرسی کردم و رفتم آشپزخونه
بنده خدا صورتش مثه گچ سفید بود و حالش بد
ادامه دارد...
اگه گفتین ماجرای استرس مهراب و رضا چیه؟؟؟؟😂🤗
دیدگاه ها (۱)

part 8 عشق تلخ دنیا:پول خوراکی ها رو حساب کردم و از مغازه زد...

part 9عشق تلخ #دنیادیانا و پانیذ رفتنکلی خوش گذشترفتم پیش ما...

part 6عشق تلخدنیا:حالم خیلی بهتر شد با پانیذ انقد خندیدیم دل...

رمان عشق تلخ part 5 #رضا از صمیم قلبم عشقو احساس کردم روبرو...

هـ؋ـت وارث🍷Part2۸سرم رو دوباره سمتش برگردونم و گفتم:تهیونگ: ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط