کوک فکر نمیکنم دیگه لازم باشه این حلقه دستم باشه دیگه معنایی نداره
⁵⁹
کوک: فکر نمیکنم دیگه لازم باشه این حلقه دستم باشه. دیگه معنایی نداره.
ا/ت از شدت پشیمانی و ناراحتی خشکش زده بود. او تازه فهمیده بود که در تمام این مدت، جونگکوک به او فکر میکرد، به اندازهای که یک شیء بیجان را پنج سال نگه دارد.
ا/ت ناخودآگاه به دست خودش نگاه کرد. حلقهی نامزدی آنها، هنوز روی انگشت او هم بود،
یونجو که جو سنگین را حس کرده بود، سریعاً به دنبال راهی برای بهبود اوضاع گشت.
یونجو: عمو! میدونی بابا سوهو این هفته رفته سفر کاری. مامی تنهاست. تو میتونی بیای از ما مراقبت کنی! مثل پدر!
جونگکوک، قهوهاش را پایین گذاشت. پیشنهاد یونجو مثل خنجری به قلب ا/ت و جونگکوک بود
جونگکوک: (به یونجو لبخند تلخی زد.) “نه عزیزم. عمو کارهای زیادی داره. باباسوهو بهزودی برمیگرده و تو هم مراقب مامان هستی، باشه؟”
جونگکوک بلند شد، به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
جونگکوک: “بارون کم شده. بهتره من دیگه برم.”
اوو بدون اینکه منتظر پاسخ ا/ت بماند، به سرعت خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون رفت. فنجان قهوه، حوله و حلقه تنها یادگارهای حضور کوتاهش بودند.
یونجو، که از خستگی روزش و هیجان ملاقات با عمویش خوابآلود بود، بعد از یک حمام سریع به تخت رفت. او دوباره خرس عروسکی و بقیه اسباببازیهای جدیدش را کنار تختش ردیف کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
اما ا/ت، در تختش، هزاران فکر را مرور میکرد. سکوت خانه، او را آزار میداد. چطور میتوانست پنج سال تمام به خاطر یک سوءتفاهم، عشق زندگیاش را ترک کنه؟
ا/ت: (با صدای آهسته و محکم، به خودش.) “فردا. فردا باید برم و باهاش حرف بزنم. حقیقت رو بهش میگم.”
او تا سپیدهدم بیدار ماند و فقط به راهی فکر میکرد که بتواند این پنج سال درد و پشیمانی را جبران کند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فردا
کوک
برای یک قرار کاری به بیمارستان مرکزی رفته بودم تا با یکی از رؤسای بخش سرمایهگذاری شرکتم ملاقات کنم در لابی، در حالی که منتظر آسانسور بودم چشمش به چهرهای آشنا افتاد
کوک: سوهو؟
سوهو روی صندلیهای لابی نشسته بود و نه با ا/ت، بلکه با دختری زیبا و جوان در حال صحبت بود. دست آن دختر در دست سوهو بود...
#فیک
#سناریو
کوک: فکر نمیکنم دیگه لازم باشه این حلقه دستم باشه. دیگه معنایی نداره.
ا/ت از شدت پشیمانی و ناراحتی خشکش زده بود. او تازه فهمیده بود که در تمام این مدت، جونگکوک به او فکر میکرد، به اندازهای که یک شیء بیجان را پنج سال نگه دارد.
ا/ت ناخودآگاه به دست خودش نگاه کرد. حلقهی نامزدی آنها، هنوز روی انگشت او هم بود،
یونجو که جو سنگین را حس کرده بود، سریعاً به دنبال راهی برای بهبود اوضاع گشت.
یونجو: عمو! میدونی بابا سوهو این هفته رفته سفر کاری. مامی تنهاست. تو میتونی بیای از ما مراقبت کنی! مثل پدر!
جونگکوک، قهوهاش را پایین گذاشت. پیشنهاد یونجو مثل خنجری به قلب ا/ت و جونگکوک بود
جونگکوک: (به یونجو لبخند تلخی زد.) “نه عزیزم. عمو کارهای زیادی داره. باباسوهو بهزودی برمیگرده و تو هم مراقب مامان هستی، باشه؟”
جونگکوک بلند شد، به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد.
جونگکوک: “بارون کم شده. بهتره من دیگه برم.”
اوو بدون اینکه منتظر پاسخ ا/ت بماند، به سرعت خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون رفت. فنجان قهوه، حوله و حلقه تنها یادگارهای حضور کوتاهش بودند.
یونجو، که از خستگی روزش و هیجان ملاقات با عمویش خوابآلود بود، بعد از یک حمام سریع به تخت رفت. او دوباره خرس عروسکی و بقیه اسباببازیهای جدیدش را کنار تختش ردیف کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
اما ا/ت، در تختش، هزاران فکر را مرور میکرد. سکوت خانه، او را آزار میداد. چطور میتوانست پنج سال تمام به خاطر یک سوءتفاهم، عشق زندگیاش را ترک کنه؟
ا/ت: (با صدای آهسته و محکم، به خودش.) “فردا. فردا باید برم و باهاش حرف بزنم. حقیقت رو بهش میگم.”
او تا سپیدهدم بیدار ماند و فقط به راهی فکر میکرد که بتواند این پنج سال درد و پشیمانی را جبران کند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فردا
کوک
برای یک قرار کاری به بیمارستان مرکزی رفته بودم تا با یکی از رؤسای بخش سرمایهگذاری شرکتم ملاقات کنم در لابی، در حالی که منتظر آسانسور بودم چشمش به چهرهای آشنا افتاد
کوک: سوهو؟
سوهو روی صندلیهای لابی نشسته بود و نه با ا/ت، بلکه با دختری زیبا و جوان در حال صحبت بود. دست آن دختر در دست سوهو بود...
#فیک
#سناریو
- ۳۷.۵k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط