هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت125
موهاشو که داشت صورتم اذیت میکرد کنار زدم و گفتم
درست میشه
همه زندگی ها عاشقانه و رمانتیک و افسانه ای نیست زندگی های زیادی هستند که معمولی و عادی زندگی می کنند همین
من و تو هم جز اوناییم چیزی قرار نیست بین من و تو فاصله بندازه یا دورمون کنه اون اسمی که توی شناسنامه داری منم همینطور خود من اسم تو توی زندگیم شناسنامه ی منی پس چیزی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...
این زندگی که شاید به خواست تو باشه اما درسته به من تحمیل شده ولی باید زندگیش کرد
با خنده گفت
یه روزی احساس می کنم یه روزی پشیمون تر از الان میشی
به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم
از چه نظر از این که عاشقت نشدم پشیمون میشم؟
شونه ای بالا انداخت و از روی پاهام بلند شد و گفت
_ نمیدونم اما یه پشیمونیه بزرگ تو آینده میبینم
توی آیندت میبینم که خیلی از تصمیمات الانت پیشمونی ولی راه جبرانی نداری
نمیفهمیدم چی میگه این دختر گاهی اینقدر مرموز حرف میزد که چیزی از حرف هاش نمیفهمیدم
وقتی آبی به صورتش زد واتاق برگشت و شروع کرد به عوض کردن لباس هاش و من هم اونجا سر جای قبلیم نشسته بودم و نگاهش می کردم
چیزی توی وجودم فریاد می زد این دختر یه چیزایی داره که تو ازش بی خبر این دختر انقدر معصوم و پاک نیست این حسی که داشتم بدجوری آزارم میداد
حاضر آماده به سمتم چرخید و گفت _نمی خوای لباس عوض کنی بریم پایین برای صبحانه؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت125
موهاشو که داشت صورتم اذیت میکرد کنار زدم و گفتم
درست میشه
همه زندگی ها عاشقانه و رمانتیک و افسانه ای نیست زندگی های زیادی هستند که معمولی و عادی زندگی می کنند همین
من و تو هم جز اوناییم چیزی قرار نیست بین من و تو فاصله بندازه یا دورمون کنه اون اسمی که توی شناسنامه داری منم همینطور خود من اسم تو توی زندگیم شناسنامه ی منی پس چیزی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...
این زندگی که شاید به خواست تو باشه اما درسته به من تحمیل شده ولی باید زندگیش کرد
با خنده گفت
یه روزی احساس می کنم یه روزی پشیمون تر از الان میشی
به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم
از چه نظر از این که عاشقت نشدم پشیمون میشم؟
شونه ای بالا انداخت و از روی پاهام بلند شد و گفت
_ نمیدونم اما یه پشیمونیه بزرگ تو آینده میبینم
توی آیندت میبینم که خیلی از تصمیمات الانت پیشمونی ولی راه جبرانی نداری
نمیفهمیدم چی میگه این دختر گاهی اینقدر مرموز حرف میزد که چیزی از حرف هاش نمیفهمیدم
وقتی آبی به صورتش زد واتاق برگشت و شروع کرد به عوض کردن لباس هاش و من هم اونجا سر جای قبلیم نشسته بودم و نگاهش می کردم
چیزی توی وجودم فریاد می زد این دختر یه چیزایی داره که تو ازش بی خبر این دختر انقدر معصوم و پاک نیست این حسی که داشتم بدجوری آزارم میداد
حاضر آماده به سمتم چرخید و گفت _نمی خوای لباس عوض کنی بریم پایین برای صبحانه؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۶k
۱۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.