مروارید آبی
مروارید آبی
Part ³²
+درسته
_خب پاشو اشپزخونه رو جمع و جور کنیم و کمی استراحت کنیم بعدش وسایل و جمع کنیم و بریم عمارت پدرم
+نمیخواد جمع و جور کنی خودم انجام میدم فقط وسایلتو جمع و جور کن
اوم بنظرت مامانم و بابام رسیدن؟
_ یکساعت دیگه بهشون زنگ بزن
+اوک
_خب لانا شرمنده من واقعا خوابم میاد
+فقط برو اتاقت و بکپ
_ حیف اون پدر و مادری که تو بچشونی
لانا لیوانی که جلوش پر اب بود و میریزه رو صورت کوک *
+حقته (خنده) اخخخخ دلم (خنده) وای خدایا این خوشی و از ما نگیر
کوک صبرش لبریز میشه و اون پارچ و میریزه رو لانا و شروع میکنه به خندیدن و ادای لانا رو درمیاره *
+خیلی دیوثی
_ای خدااا (خنده)(جدی اخم) سریع لباستو عوض کن سرما نخوری
میره*
+تغییر مودت تو حلقممم (داد)
_کرم از خودت بود (داد)
ویو لانا
واقعا چه سریع مودی میشه (پوکر فیس)
ولش کن لانا بیا سریع جمع و جور کن
و کمی استراحت کن
یکساعت بعد...
ویو لانا
وای خدااا
خودش و پرت میکنه روی کاناپه*
هوف بعداز یکساعت اشپزخونه مثل دسته گل شد وای یادم رفت (میزنه تو سرش)
+به مامانم زنگ نزدم
گوشی و ورداشتم و به مامانم زنگ زدم که بعد از چند تا بوق ورداشت
+الو سلام مامان خوبی؟
م/ ل سلام دخترم اره خوبیم تو خوبی؟
+ من ارهه کی رسیدین؟
م/ ل ما تقریبا ده دقیقه ای میشه که از فرودگاه اومدیم
+ پس خسته این حتما
م/ ل اره خیلی
+ باشه پس برین استراحت کنید منم میرم عمارت پدر کوک پدربزرگش اومده از امریکا و گفته شب اونجا بمونیم
م/ ل کار خوبی میکنی دخترم تنها نباشین
+ارهه خب من برم شماهام استراحت کنید به پدر و پدربزرگ سلام برسونین
م/ ل باشه دخترم مواظب خودت باش
میبوسمت
منم خدافظ
خدافظ
بعد از صحبت با مامانم خداروشکر حالشون خوبه سریع رفتم اتاقمو یه دوش ده مینی گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم و شروع کردم به جمع کزدن وسایلم دفترچه خاطراتمو دیدم
هعی این چند روزه خیلی کمتر توش مینویسم....
یه قلم ورداشتم و شروع کردم به نوشتن توش
پنجم ژوئن 2013
امروز پدر و مادرم به فرانسه پیش پدربزرگم رفتن
امروز خیلی چیزا راجب گذشته و خانواده شوهرم فهمیدم....
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
Part ³²
+درسته
_خب پاشو اشپزخونه رو جمع و جور کنیم و کمی استراحت کنیم بعدش وسایل و جمع کنیم و بریم عمارت پدرم
+نمیخواد جمع و جور کنی خودم انجام میدم فقط وسایلتو جمع و جور کن
اوم بنظرت مامانم و بابام رسیدن؟
_ یکساعت دیگه بهشون زنگ بزن
+اوک
_خب لانا شرمنده من واقعا خوابم میاد
+فقط برو اتاقت و بکپ
_ حیف اون پدر و مادری که تو بچشونی
لانا لیوانی که جلوش پر اب بود و میریزه رو صورت کوک *
+حقته (خنده) اخخخخ دلم (خنده) وای خدایا این خوشی و از ما نگیر
کوک صبرش لبریز میشه و اون پارچ و میریزه رو لانا و شروع میکنه به خندیدن و ادای لانا رو درمیاره *
+خیلی دیوثی
_ای خدااا (خنده)(جدی اخم) سریع لباستو عوض کن سرما نخوری
میره*
+تغییر مودت تو حلقممم (داد)
_کرم از خودت بود (داد)
ویو لانا
واقعا چه سریع مودی میشه (پوکر فیس)
ولش کن لانا بیا سریع جمع و جور کن
و کمی استراحت کن
یکساعت بعد...
ویو لانا
وای خدااا
خودش و پرت میکنه روی کاناپه*
هوف بعداز یکساعت اشپزخونه مثل دسته گل شد وای یادم رفت (میزنه تو سرش)
+به مامانم زنگ نزدم
گوشی و ورداشتم و به مامانم زنگ زدم که بعد از چند تا بوق ورداشت
+الو سلام مامان خوبی؟
م/ ل سلام دخترم اره خوبیم تو خوبی؟
+ من ارهه کی رسیدین؟
م/ ل ما تقریبا ده دقیقه ای میشه که از فرودگاه اومدیم
+ پس خسته این حتما
م/ ل اره خیلی
+ باشه پس برین استراحت کنید منم میرم عمارت پدر کوک پدربزرگش اومده از امریکا و گفته شب اونجا بمونیم
م/ ل کار خوبی میکنی دخترم تنها نباشین
+ارهه خب من برم شماهام استراحت کنید به پدر و پدربزرگ سلام برسونین
م/ ل باشه دخترم مواظب خودت باش
میبوسمت
منم خدافظ
خدافظ
بعد از صحبت با مامانم خداروشکر حالشون خوبه سریع رفتم اتاقمو یه دوش ده مینی گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم و شروع کردم به جمع کزدن وسایلم دفترچه خاطراتمو دیدم
هعی این چند روزه خیلی کمتر توش مینویسم....
یه قلم ورداشتم و شروع کردم به نوشتن توش
پنجم ژوئن 2013
امروز پدر و مادرم به فرانسه پیش پدربزرگم رفتن
امروز خیلی چیزا راجب گذشته و خانواده شوهرم فهمیدم....
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
- ۷.۳k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط