*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
هیرسا : مثله بچه ها بهم آویزون شدی
- خوابم میادبخدا
کلید انداخت وگفت : رسیدیم
- بغلم نمی کنی.
یهو دیدم رو هوام دستامو دور گردنش انداختم
هیرسا : تعارف نکنی هان
- نه
در اتاقمو باز کرد واروم گذاشتم رو تخت
هیرسا : این همه هله حوله خوردی یه مسواک بزن
- خوابم میاد سرده هیرسا
هیرسا : مگه شوفاژ اتاقت روشن نیست
- چرا
هیرسا رفت سمت شوفاژ وگفت : خاموشه دیونه
بعدم رفت بیرون بلند شدم یه تاپ شلوارک مدل لباس خواب پوشیدم ورفتم رودتخت با صدای در برگشتم واز دیدن هیرسا جاخوردم لحافو کشیدم رو خودم
هیرسا : شوفاژ خراب بود گفتم درستش کنم ولی انگار خیلی خوابت میاد
- اره
هیرسا : شبت بخیر
- شب بخیر
از اتاق رفت بیرون رفتم زیر لحاف ولی انقدرسردم بود کمرم خشک شد
بلند شدم ولحافمو وبالشمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون ورفتم تو سالن از دیدن هیرسا خواستم برگردم متوجه شد وبرگشت نگام کرد
هیرسا : می خوای اینجا بخوابی
- سردمه
هیرسا : اها
چشم هیز داشت بدجور نگام می کرد
- نگاه نکن پسره ای بد
هیرسا : برو اتاق خودم
- نه همینجا می خوابم
هیرسا : برو من کار دارم
- باشه
برگشتم ورفتم رو تختش دراز کشیدم اتاقش سرد بود شوفاژ رو روشن کردم و پریدم تو تخت ولی بازسرد بود یعنی چی ؟!
توجه نکردم ورفتم زیر لحاف دستم رفت زیر بالش دستم خورد به یه چیز سرد درش اوردم همون روسری بود که همیشه کنارش بود بوش کردم بوی خوبی می داد زیر لحاف کم کم گرم شد وچشام سنگین شد
با سرمای زیاد بیدار شدم از سرما موهای بدنم سیخ می شد نشستم از دیدن هیرسا که بافاصله ازم خواب بود اول جا خوردم ولی بعد بی اهمیت تکونش دادم
هیرسا: هوووم
- یخ زدم هیرسا
هیرسا : بخواب شیلان
- سرده آدم برفی
چشاش نیمه باز کرد وکشیدم تو بغلش ولحافو کشید رومون
چیزی نگفتم چون انقدر آغوشش گرم بود نفهمیدم چی شدنفس هاش می خورد رو پیشونیم وقلقلکم می شد سرمو آوردم پایین واروم زیر گلوشو بوسیدم وراحت تو بغلش خوابیدم
شیلان:
هیرسا : مثله بچه ها بهم آویزون شدی
- خوابم میادبخدا
کلید انداخت وگفت : رسیدیم
- بغلم نمی کنی.
یهو دیدم رو هوام دستامو دور گردنش انداختم
هیرسا : تعارف نکنی هان
- نه
در اتاقمو باز کرد واروم گذاشتم رو تخت
هیرسا : این همه هله حوله خوردی یه مسواک بزن
- خوابم میاد سرده هیرسا
هیرسا : مگه شوفاژ اتاقت روشن نیست
- چرا
هیرسا رفت سمت شوفاژ وگفت : خاموشه دیونه
بعدم رفت بیرون بلند شدم یه تاپ شلوارک مدل لباس خواب پوشیدم ورفتم رودتخت با صدای در برگشتم واز دیدن هیرسا جاخوردم لحافو کشیدم رو خودم
هیرسا : شوفاژ خراب بود گفتم درستش کنم ولی انگار خیلی خوابت میاد
- اره
هیرسا : شبت بخیر
- شب بخیر
از اتاق رفت بیرون رفتم زیر لحاف ولی انقدرسردم بود کمرم خشک شد
بلند شدم ولحافمو وبالشمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون ورفتم تو سالن از دیدن هیرسا خواستم برگردم متوجه شد وبرگشت نگام کرد
هیرسا : می خوای اینجا بخوابی
- سردمه
هیرسا : اها
چشم هیز داشت بدجور نگام می کرد
- نگاه نکن پسره ای بد
هیرسا : برو اتاق خودم
- نه همینجا می خوابم
هیرسا : برو من کار دارم
- باشه
برگشتم ورفتم رو تختش دراز کشیدم اتاقش سرد بود شوفاژ رو روشن کردم و پریدم تو تخت ولی بازسرد بود یعنی چی ؟!
توجه نکردم ورفتم زیر لحاف دستم رفت زیر بالش دستم خورد به یه چیز سرد درش اوردم همون روسری بود که همیشه کنارش بود بوش کردم بوی خوبی می داد زیر لحاف کم کم گرم شد وچشام سنگین شد
با سرمای زیاد بیدار شدم از سرما موهای بدنم سیخ می شد نشستم از دیدن هیرسا که بافاصله ازم خواب بود اول جا خوردم ولی بعد بی اهمیت تکونش دادم
هیرسا: هوووم
- یخ زدم هیرسا
هیرسا : بخواب شیلان
- سرده آدم برفی
چشاش نیمه باز کرد وکشیدم تو بغلش ولحافو کشید رومون
چیزی نگفتم چون انقدر آغوشش گرم بود نفهمیدم چی شدنفس هاش می خورد رو پیشونیم وقلقلکم می شد سرمو آوردم پایین واروم زیر گلوشو بوسیدم وراحت تو بغلش خوابیدم
۸.۱k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.