پارت 4 فصل 2
پارت 4 فصل 2
نامجون ویو
بعد به جون سو کمک کردم تا برسیم به سالن از رئیس جشن تشکر کردیم و کمک جون سو کردم که سوار ماشین بشه راه افتادم سمت خونه حرکت میکردم جون سو هم انگار آروم تر شده بود فکرم خیلی شلوغ بود به اون دختره فکر میکردم چشماش خیلی آشنا بود ولی نمیتونم بفهمم اون کیه توی افکارم بودم که دیدم رسیدیم خونه با جون سو رفتیم داخل خونه و لباسامونو عوض کردیم و خوابیدیم صبح پاشدم دیدم جون سو نیست رفتم بیرون بازم نبود یه نامه دیدم رو میز
متن نامه : سلام صبحت بخیر عشقم من میرم بیرون یه کاری دارم زود میام
پس رفته آخیش خونه خلوته یه نفسی کشیدم
رفتم واسه خودم صبحانه خوردم و رفتم سر کارا امروز خیلی کار داشتم باید واسه بارا میرفتم مرکز شهر و خیلی خطر ناک بود
* فلش بک به رفتن به مرکز شهر و برگشتن *
خب بارا رو اوردم قرارمون ساعت 9 شب تو ساختمون جُرج بود این ساختمون خرابه بود رفتم خونه ساعت تازه 4 بود وقتی رفتم درو خودم باز کردم گفتم شاید جون سو خواب باشه رفتم داخل درست حدس زدم خواب بود بیدارش نکردم و رفتم یه چیزی بخورم یه چیزی خوردم و یکم تلویزیون دیدم بعد هم خسته شدم و با گوشیم ور میرفتم اصلا حواسم به ساعت بود ساعت 7 شده بود گوشیمو گزاشتم کنار رفتم سراغ جون سو هنوز خواب بود عجب
رفتم بالا سرش
نامجون : جون سو
جون سو : بله
نامجون : بیداری؟
جون سو : آره خیلی وقته
نامجون : چرا نیومدی داخل
جون سو پاشد نشست رو تخت و تکیه داد به پشتی تخت
جون سو : میخواستم تنها باشم
نامجون : هوم اون وقت چرا؟
جون یو : همینطوری
نامجون : باشه ولی من ساعت 9 قرار دارم باید برم
جون سو لبخند زد و گفت : باشه عشقم
جون سو دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوزم که هنوزه
نمیتونم ا/تو فراموش کنم هنوزم دلم واسش تنگ شده
* فلش بک به ساعت 9 *
حاضر شده بودمو و محل قرار منتظر بودم که یهو یه موتور جلوی در وایساد ناخواسته یاد ا/ت افتادم اونم موتور داشت
هر دوشون ماسک و کلاه داشتن اومدن سمتم :
پسره : سلام
نامجون سلام
باورم نمیشه اینا همون 2 تان که دیشب تو چشم بودن
پسره : خب جنسای مارو اوردید؟
نامجون: البته
جنسو بهشون دادم و گفتم :
نامجون : حالا نوبت شماس
یهو دختره کیف پولو جلوم گرفت عجیبه چرا اصلا حرف نمیزنه ازش گرفتم و تشکر کردم پسره هم تشکر کرد
و داشتن میرفتن که گفتم
نامجون : ببخشید من شمارو یجا ندیدم؟
هر دوشون برگشتن سمتم به دختره نگاه میکردم چشماش بشدت آشنا بود ولی ولی یادم نمیاد لعنتی
هیچی نمیگفت که پسره شروع کرد به حرف زدن
پسره : فکر نکنم هم دیگه رو دیده باشید فقط دیشب تو جشن همو دیدین
نگامون دادم به پسره و گفتم
نامجون : درسته
بعد هم هر دوشون سوار موتور شدن و رفتن
امیدوارم خوشتون بیاد 🌊💙
نامجون ویو
بعد به جون سو کمک کردم تا برسیم به سالن از رئیس جشن تشکر کردیم و کمک جون سو کردم که سوار ماشین بشه راه افتادم سمت خونه حرکت میکردم جون سو هم انگار آروم تر شده بود فکرم خیلی شلوغ بود به اون دختره فکر میکردم چشماش خیلی آشنا بود ولی نمیتونم بفهمم اون کیه توی افکارم بودم که دیدم رسیدیم خونه با جون سو رفتیم داخل خونه و لباسامونو عوض کردیم و خوابیدیم صبح پاشدم دیدم جون سو نیست رفتم بیرون بازم نبود یه نامه دیدم رو میز
متن نامه : سلام صبحت بخیر عشقم من میرم بیرون یه کاری دارم زود میام
پس رفته آخیش خونه خلوته یه نفسی کشیدم
رفتم واسه خودم صبحانه خوردم و رفتم سر کارا امروز خیلی کار داشتم باید واسه بارا میرفتم مرکز شهر و خیلی خطر ناک بود
* فلش بک به رفتن به مرکز شهر و برگشتن *
خب بارا رو اوردم قرارمون ساعت 9 شب تو ساختمون جُرج بود این ساختمون خرابه بود رفتم خونه ساعت تازه 4 بود وقتی رفتم درو خودم باز کردم گفتم شاید جون سو خواب باشه رفتم داخل درست حدس زدم خواب بود بیدارش نکردم و رفتم یه چیزی بخورم یه چیزی خوردم و یکم تلویزیون دیدم بعد هم خسته شدم و با گوشیم ور میرفتم اصلا حواسم به ساعت بود ساعت 7 شده بود گوشیمو گزاشتم کنار رفتم سراغ جون سو هنوز خواب بود عجب
رفتم بالا سرش
نامجون : جون سو
جون سو : بله
نامجون : بیداری؟
جون سو : آره خیلی وقته
نامجون : چرا نیومدی داخل
جون سو پاشد نشست رو تخت و تکیه داد به پشتی تخت
جون سو : میخواستم تنها باشم
نامجون : هوم اون وقت چرا؟
جون یو : همینطوری
نامجون : باشه ولی من ساعت 9 قرار دارم باید برم
جون سو لبخند زد و گفت : باشه عشقم
جون سو دختر خیلی خوبی بود ولی من هنوزم که هنوزه
نمیتونم ا/تو فراموش کنم هنوزم دلم واسش تنگ شده
* فلش بک به ساعت 9 *
حاضر شده بودمو و محل قرار منتظر بودم که یهو یه موتور جلوی در وایساد ناخواسته یاد ا/ت افتادم اونم موتور داشت
هر دوشون ماسک و کلاه داشتن اومدن سمتم :
پسره : سلام
نامجون سلام
باورم نمیشه اینا همون 2 تان که دیشب تو چشم بودن
پسره : خب جنسای مارو اوردید؟
نامجون: البته
جنسو بهشون دادم و گفتم :
نامجون : حالا نوبت شماس
یهو دختره کیف پولو جلوم گرفت عجیبه چرا اصلا حرف نمیزنه ازش گرفتم و تشکر کردم پسره هم تشکر کرد
و داشتن میرفتن که گفتم
نامجون : ببخشید من شمارو یجا ندیدم؟
هر دوشون برگشتن سمتم به دختره نگاه میکردم چشماش بشدت آشنا بود ولی ولی یادم نمیاد لعنتی
هیچی نمیگفت که پسره شروع کرد به حرف زدن
پسره : فکر نکنم هم دیگه رو دیده باشید فقط دیشب تو جشن همو دیدین
نگامون دادم به پسره و گفتم
نامجون : درسته
بعد هم هر دوشون سوار موتور شدن و رفتن
امیدوارم خوشتون بیاد 🌊💙
۲۵.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.