Part:19
Part:19
امیلی با دو انگشت اول خود تقه ای به در وارد کرد. بعد از چند لحظه با صدای مارکو داخل شد.
سَر سَری نگاهی به میز کوچک جلوی اون دو نفر داد، پر بود از کاغذ هایی که فعلا چیزی ازشون سر در نمیآورد.
- ویولت کاری با شما دارن، در آشپزخانه منتظر شما هستن!
مارکو سرش رو تکون داد و همراه امیلی از اتاق خارج شد و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
امیلی کسی رو تو هال ندید، کنجکاو شده بود که اون پسر الان کجا میتونه رفته باشه.
قدم های آرومی برمیداشت.
تصمیم گرفت به حیاط پشتی خونه که دست کمی از یک گلخونه نداشت بره.
بعد از برداشتن اولین قدم روی ایوان متوجه حضور پسر مو مشکی جلوی گل های آماریس شده بود، گل هایی که خودش با کمک مارکو کاشته بود.
امیلی آدمی بود که دوست داشت با همه خوب باشه، و مطمئن باشه که همه یک تصویر خوبی ازش در ذهنشون دارن.
پس به سمت تهیونگ قدم های بلدی برداشت.
با صدای ملایمی گفت.
- گل آماریس.
تهیونگ که اول از حضور ناگهانی دختر شکه شده بود حالا با چهره سوالی به امیلی نگاه میکرد.
امیلی با دیدن چهره اون پسر خندش گرفته بود اما چیزی بروز نداد. و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- افسانه این گل رو میدونی؟
تهیونگ فقط به تکون دادن سرش به معنی"نه" اکتفا کرد.
برای همین امیلی بدون اینکه سوال دیگهای بپرشه، شروع به گفتن اون داستان کرد.
- طبق افسانه های گفته شده آماریلیس که یک دوشیزه خجالتی و ترسوای بود، عاشق آلتئو که چوپانی با قدرت هرکول و زیبایی آپولو بود، میشه!
این مرد بیشتر از همه چیز گل و گیاهان رو دوست داشت.
و گفته که قلب خودش رو به دوشیزهای میده که یک گل بینظیر برای اون به ارمغان بیاره.
آماریلیس هم با امید اینکه بتواند به نوعی قلب آلتئو رو بدست بیاره از سخنان دلفی، مشاوره میگیره.
پی دستورالعمل های اون، دوشیزه لباس سفیدی بر تن میکرد و سی شب درب آلتئو ظاهر شد، و هر بار هم قلب خودش رو با یک پیکان طلایی سوراخ میکرد.
سرانجام هم وقتی آلتیو درب خودش رو باز کرد، با آماریلیسی که یک گل سرمهای چشمگیر که از خون قلب او بیرون اومده بود و تا به حال کسی او رو ندیده بود مواجه شد.
و این پایان داستان بود.
تهیونگ همچنان بهش نگاه میکرد و بالاخره دهن باز کرد.
- غمگین بود!
اینجا بود که دختر دلش میخواست بیشتر صدای بم اون رو بشنوه.
یک مرد متفاوت! اون فقط کنجکاو بود و میخواست بفهمه چه چیزی درون فکر و ذهن تهیونگ میگذره. ولی همیشه این کنجکاویه که ما رو گرفتار میکنه.
- شاید، به هر حال تقصیر همون آلتئو بود.
- آره.
تهیونگ خیلی کوتاه جواب میداد، و این کار رو برای امیلی سخت تر میکرد، تا بتونه یک مکالمه طولانی رو پیش ببره.
ولی تا همینجاش هم خیلی خوب بود.
تهیونگ هم نشون داده بود، نه دشمنی هست نه دلخوری و نه اختلافی و امیلی بیشتر میتونست نزدیک بشه و اونو بیشتر بشناسه.
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی با دو انگشت اول خود تقه ای به در وارد کرد. بعد از چند لحظه با صدای مارکو داخل شد.
سَر سَری نگاهی به میز کوچک جلوی اون دو نفر داد، پر بود از کاغذ هایی که فعلا چیزی ازشون سر در نمیآورد.
- ویولت کاری با شما دارن، در آشپزخانه منتظر شما هستن!
مارکو سرش رو تکون داد و همراه امیلی از اتاق خارج شد و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
امیلی کسی رو تو هال ندید، کنجکاو شده بود که اون پسر الان کجا میتونه رفته باشه.
قدم های آرومی برمیداشت.
تصمیم گرفت به حیاط پشتی خونه که دست کمی از یک گلخونه نداشت بره.
بعد از برداشتن اولین قدم روی ایوان متوجه حضور پسر مو مشکی جلوی گل های آماریس شده بود، گل هایی که خودش با کمک مارکو کاشته بود.
امیلی آدمی بود که دوست داشت با همه خوب باشه، و مطمئن باشه که همه یک تصویر خوبی ازش در ذهنشون دارن.
پس به سمت تهیونگ قدم های بلدی برداشت.
با صدای ملایمی گفت.
- گل آماریس.
تهیونگ که اول از حضور ناگهانی دختر شکه شده بود حالا با چهره سوالی به امیلی نگاه میکرد.
امیلی با دیدن چهره اون پسر خندش گرفته بود اما چیزی بروز نداد. و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- افسانه این گل رو میدونی؟
تهیونگ فقط به تکون دادن سرش به معنی"نه" اکتفا کرد.
برای همین امیلی بدون اینکه سوال دیگهای بپرشه، شروع به گفتن اون داستان کرد.
- طبق افسانه های گفته شده آماریلیس که یک دوشیزه خجالتی و ترسوای بود، عاشق آلتئو که چوپانی با قدرت هرکول و زیبایی آپولو بود، میشه!
این مرد بیشتر از همه چیز گل و گیاهان رو دوست داشت.
و گفته که قلب خودش رو به دوشیزهای میده که یک گل بینظیر برای اون به ارمغان بیاره.
آماریلیس هم با امید اینکه بتواند به نوعی قلب آلتئو رو بدست بیاره از سخنان دلفی، مشاوره میگیره.
پی دستورالعمل های اون، دوشیزه لباس سفیدی بر تن میکرد و سی شب درب آلتئو ظاهر شد، و هر بار هم قلب خودش رو با یک پیکان طلایی سوراخ میکرد.
سرانجام هم وقتی آلتیو درب خودش رو باز کرد، با آماریلیسی که یک گل سرمهای چشمگیر که از خون قلب او بیرون اومده بود و تا به حال کسی او رو ندیده بود مواجه شد.
و این پایان داستان بود.
تهیونگ همچنان بهش نگاه میکرد و بالاخره دهن باز کرد.
- غمگین بود!
اینجا بود که دختر دلش میخواست بیشتر صدای بم اون رو بشنوه.
یک مرد متفاوت! اون فقط کنجکاو بود و میخواست بفهمه چه چیزی درون فکر و ذهن تهیونگ میگذره. ولی همیشه این کنجکاویه که ما رو گرفتار میکنه.
- شاید، به هر حال تقصیر همون آلتئو بود.
- آره.
تهیونگ خیلی کوتاه جواب میداد، و این کار رو برای امیلی سخت تر میکرد، تا بتونه یک مکالمه طولانی رو پیش ببره.
ولی تا همینجاش هم خیلی خوب بود.
تهیونگ هم نشون داده بود، نه دشمنی هست نه دلخوری و نه اختلافی و امیلی بیشتر میتونست نزدیک بشه و اونو بیشتر بشناسه.
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۷.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.