پارت ۵
پارت ۵
چیفویو :
ا/ت ۲۳ ساله
چیفویو ۲۷ ساله
موقعیت : بیمارستان
دختر باز در فکر بود چه چطوری مرد به این گندی گی رو ندیده ( اصتلاحه ) که صدای دکتر اونو به دنیای واقعیت کشوند .
دکتر : شما همراه ایشون هستید؟
ا/ت در جواب گفت :« بله »
دکتر :« خدارو شاکر باشید چون هیچ مشکل خاصی نیست امشب برای احتیاط اینجا بمونید »
ا/ت :« بله خیلی متشکرم »
و اینگونه 👈+✋ دکتر ا/ت داستانمون رو به سمت اتاق مرد راهنمایی کرد .
دختر به ارامی در اتاق را باز کرد
و با مرد که سرش رو پنجره کرده بود روبرو شد.
ا/ت :« حالت بهتره ؟ »
مرد :« بله خیلی ممنون نیاز نبود تا اینجا بیایید »
ا/ت :« نه واقعا نیاز بود. اممم امشب باید اینجا بمونید »
مرد :« باشه خیلی ممنونم »
تا نیم ساعت هیچکس حرفی نزد تا وقتی مرد گفت
مرد:« اممم شما تا کی اینجا میمونید؟»
ا/ت :« کل شب اینجام چطور؟ »
مرد :« هیچی کسی منتظر شما نیست ؟»
ا/ت :« مثلا کی؟»
مرد :« نمیدونم شاید دوست پسری ؟ همسر ؟ بچه ؟خانواده ؟»
ا/ت : « نه بابا کی رو میخوام داشته باشم »
مرد :« اممم خب باشه پس قراره تو تا صبح اینجا باشی...»
ا/ت ادامه حرف مرد رو با « و صبح میرسونمت خونه تون » به پایان رسوند
مرد که کمی از گوجه نداشت سعی در تغییر نظر در ا/ت بود .
ا/ت :« راستی اسمت چیه ؟»
مرد:« ماتسونو . ماتسونو چیفویو »
ا/ت :« اها خوشبختم چویو منم ا/تم :»
چیفویو با تعجب فراوانی پرسید :« چویو ؟؟»
ا/ت :« اوه ببخشید تو خوشت نمیاد اسمتو کوتاه کنم درسته؟شرمنده»
چیفویو :« نه مشکلی نیست » ( با خنده ای که هر دختری غش میکنه )( البته به غیر از من و به خصوص ا/ت )
و تا خود صبح حرف زدن ... جرعت حقیقت بازی کردنو...ولی الان ا/ت متاسفانه یه دوست پسر غیرتی داره
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به نام دراکن ژون
ها چیه بگم چیفویو پارت دراکنو مگه نخوندی
هاااااا ؟
بیام با دمپایی ابری بزنمت ؟
خب آره اینم از این
امید وارم خوشت اومده باشه
چیفویو :
ا/ت ۲۳ ساله
چیفویو ۲۷ ساله
موقعیت : بیمارستان
دختر باز در فکر بود چه چطوری مرد به این گندی گی رو ندیده ( اصتلاحه ) که صدای دکتر اونو به دنیای واقعیت کشوند .
دکتر : شما همراه ایشون هستید؟
ا/ت در جواب گفت :« بله »
دکتر :« خدارو شاکر باشید چون هیچ مشکل خاصی نیست امشب برای احتیاط اینجا بمونید »
ا/ت :« بله خیلی متشکرم »
و اینگونه 👈+✋ دکتر ا/ت داستانمون رو به سمت اتاق مرد راهنمایی کرد .
دختر به ارامی در اتاق را باز کرد
و با مرد که سرش رو پنجره کرده بود روبرو شد.
ا/ت :« حالت بهتره ؟ »
مرد :« بله خیلی ممنون نیاز نبود تا اینجا بیایید »
ا/ت :« نه واقعا نیاز بود. اممم امشب باید اینجا بمونید »
مرد :« باشه خیلی ممنونم »
تا نیم ساعت هیچکس حرفی نزد تا وقتی مرد گفت
مرد:« اممم شما تا کی اینجا میمونید؟»
ا/ت :« کل شب اینجام چطور؟ »
مرد :« هیچی کسی منتظر شما نیست ؟»
ا/ت :« مثلا کی؟»
مرد :« نمیدونم شاید دوست پسری ؟ همسر ؟ بچه ؟خانواده ؟»
ا/ت : « نه بابا کی رو میخوام داشته باشم »
مرد :« اممم خب باشه پس قراره تو تا صبح اینجا باشی...»
ا/ت ادامه حرف مرد رو با « و صبح میرسونمت خونه تون » به پایان رسوند
مرد که کمی از گوجه نداشت سعی در تغییر نظر در ا/ت بود .
ا/ت :« راستی اسمت چیه ؟»
مرد:« ماتسونو . ماتسونو چیفویو »
ا/ت :« اها خوشبختم چویو منم ا/تم :»
چیفویو با تعجب فراوانی پرسید :« چویو ؟؟»
ا/ت :« اوه ببخشید تو خوشت نمیاد اسمتو کوتاه کنم درسته؟شرمنده»
چیفویو :« نه مشکلی نیست » ( با خنده ای که هر دختری غش میکنه )( البته به غیر از من و به خصوص ا/ت )
و تا خود صبح حرف زدن ... جرعت حقیقت بازی کردنو...ولی الان ا/ت متاسفانه یه دوست پسر غیرتی داره
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به نام دراکن ژون
ها چیه بگم چیفویو پارت دراکنو مگه نخوندی
هاااااا ؟
بیام با دمپایی ابری بزنمت ؟
خب آره اینم از این
امید وارم خوشت اومده باشه
۴.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.