معشوقه دوست داشتنی من
#معشوقه_دوست_داشتنی_من
#فصل_دو
#پارت_۴
چرا من باید انقدر زجر بکشم؟؟
چرا من باید انقد بدبخت باشم؟
چرا،چرا؟
روی سرامیک سرد روشویی زانو زدم و
گریه کردم،برای خودم،برای سرنوشتم
برای سادگیم.
چقدر ساده بودم،فکر میکردم کوک فرق داره
ولی اشتباه میکردم
همشون مثل همه ان ..
*صدای تق تق در*
با صدای گرفته ای گفتم
_بله؟
مامان کوک:کسی اونجاست؟
با بی حالی بلند شدم و رفتم به سمت در
در رو باز کردم و با دیدن مامان کوک
سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت
افتادم تو بغل مامان کوک و آخرین صدایی که میشنیدم صدای مامان کوک بود که داشت اسمم رو صدا میزد
°•°•♡°•°•
چشمام رو باز کردم و با دیدن قیافه کوک
سریع اخم کردم و چرخیدم به سمت دیگه
کوک:میونگ.
جوابی بهش ندادم و به سِرُم کنار تخت ام خیره شدم
کوک:ببخش منو...بخاطر حرفایی که زدم
بخاطر کارایی که کردم...این چند روز حالم
خیلی بده
_دلیل نمیشه سر من خالیش کنی.
کوک:میدونم...میدونم...معذرت میخوام میونگ
دلم میخواست ببخش ام اش ولی مغزم چیز دیگه ای میخواست یاد حرفاش افتادم..
از قهوه صبح گاهی هم تلخ تر بودند
کوک:منو میبخشی.
میخواستم بگم نه...بگم حرفات قلبم رو شکوند ولی وقتی یاد چشمای مظلوم اش افتادم منصرف شدم.
حرفی نزدم و چشمام رو بستم.
کوک:نمیخوای چیزیبگی؟...باشه،تنهات میزارم.
برخلاف تصوراتم از اتاق رفت بیرون
دلم میخواست یکم بیشتر نازم رو بکشه
دلم میخواست بازم منو*دختر کوچولوم*خطاب کنه
#فصل_دو
#پارت_۴
چرا من باید انقدر زجر بکشم؟؟
چرا من باید انقد بدبخت باشم؟
چرا،چرا؟
روی سرامیک سرد روشویی زانو زدم و
گریه کردم،برای خودم،برای سرنوشتم
برای سادگیم.
چقدر ساده بودم،فکر میکردم کوک فرق داره
ولی اشتباه میکردم
همشون مثل همه ان ..
*صدای تق تق در*
با صدای گرفته ای گفتم
_بله؟
مامان کوک:کسی اونجاست؟
با بی حالی بلند شدم و رفتم به سمت در
در رو باز کردم و با دیدن مامان کوک
سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت
افتادم تو بغل مامان کوک و آخرین صدایی که میشنیدم صدای مامان کوک بود که داشت اسمم رو صدا میزد
°•°•♡°•°•
چشمام رو باز کردم و با دیدن قیافه کوک
سریع اخم کردم و چرخیدم به سمت دیگه
کوک:میونگ.
جوابی بهش ندادم و به سِرُم کنار تخت ام خیره شدم
کوک:ببخش منو...بخاطر حرفایی که زدم
بخاطر کارایی که کردم...این چند روز حالم
خیلی بده
_دلیل نمیشه سر من خالیش کنی.
کوک:میدونم...میدونم...معذرت میخوام میونگ
دلم میخواست ببخش ام اش ولی مغزم چیز دیگه ای میخواست یاد حرفاش افتادم..
از قهوه صبح گاهی هم تلخ تر بودند
کوک:منو میبخشی.
میخواستم بگم نه...بگم حرفات قلبم رو شکوند ولی وقتی یاد چشمای مظلوم اش افتادم منصرف شدم.
حرفی نزدم و چشمام رو بستم.
کوک:نمیخوای چیزیبگی؟...باشه،تنهات میزارم.
برخلاف تصوراتم از اتاق رفت بیرون
دلم میخواست یکم بیشتر نازم رو بکشه
دلم میخواست بازم منو*دختر کوچولوم*خطاب کنه
۱۱.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.