پارت118
#پارت118
سر جاش صاف نشست خم شد طرفم سرشو جلو آورد نگاه شو دوخت به لبام دقیقا دو میل با هم فاصله داشتیم.
دستمو رو سینه ش گذاشتم: حامد اینجا نه! کسی میبینه!
نگاه شو از لبام گرفت به چشمام نگاه کرد یه لبخند زد:
عشقم شیشه های ماشین دودیه. حالا بوس امروز رو رد کن بیاد.
بعداز تموم شدن حرفش چشماشو بست منتظر موند بوسش کنم به ناچار سرمو بردم نزدیک اروم لبمو گذاشتم رو لباش...
خواستم سرمو عقب بکشم دستشو رو پشت سرمو گذاشت شروع کرد به بوسیدنم.
راه دیگه ایی جز بوسیدنش نداشتم. پس شروع کردم به همراهی کردنش...!
(حسام)
با دیدن صحنه رو به روم دستمو مشت کردم، لعنت بهتون!
هه من خر چطور اون موقعه حدس نزده بود حامدی که مهسا باهاش دوسته همین حامد میتونه باشه!
در ماشین باز شد مهسا با خنده از ماشین پیاده شد خواست در ماشین رو ببنده که نگاهش به من افتاد.
لبخند رو لباش موند ولی خیلی سریع به خودش اومد سری واسه اون مرتیکه تکون داد...
بیخیال از کنارم رد شد زمزمه کردم:
اشکال نداره خوش باشید. وقت خوشی منم میرسه!
به زودی اتفاقات مهمی در راهه..
(روز عقد)
_الو
_باید باهات حرف بزنم یه چیزایی هست که تو خبر نداری؟
_علاقه ایی به دونستنش ندارم!
یه لبخند مرموز زدم: حتی اگه در مورد رازش باشه؟
_تو چطور در مورد رازش خبر داری؟!
_بیا جایی که میگم میفهمی!
_اوکی...
گوشی رو قطع کردم. ادرس رو براش فرستادم...
به زودی حامد از میدون برداشته میشه فقط میمونه.....
(مهسا)
وارد آرایشگاه شیدیم، به آرایشگر ها سلام کردیم.
آرایشگر با دیدنم گفت: امشب کاری میکنم که داماد با دیدنت دیوونه شه!
تک خنده ایی کردم وسایلمو رو صندلی گذاشتم. با راهنمایی یکی از آرایشگرا وارد اتاق مخصوص عروس شدیم....
(حامد)
رو کردم سمت بابا.
حامد:باید من برم میشه شما ماشین رو ببرید گل فروشی!
بابا با تعجب پرسید: یعنی چی؟! تو هنوز آرایشگاه هم نرفتی. یادت نرفته که امشب مراسم عقدته!
سرمو به نشونه منفی تکون دادم: نه نه یادم نرفته زود برمیگردم!
بعد بی توجه به صدا کردنای بابا از خونه بیرون اومدم فوری رفتم سر کوچه یه ماشین گرفتم. ادرس جایی که اون پسره گفته بود رو دادم.
حدود یک ساعتی میشد که تو راه بودم بعد از رسیدن کرایه ماشین رو حساب کردم از ماشین پیدا شدم...
به ساختمان های روبه روم نگاه کردم دنبال پلاک37 بودم که بعد کلی گشتن پیداش کردم...
جلو در وایستادم زنگ رو زدم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد.
وارد آسانسور شدم طبقه 8 رو زدم، از استرس زیاد دل تو دلم نبود، قلبم محکم تو سینه میکوبید...
با صدای ضبط شده زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد یک لحظه نفس تو سینه م حبس میشد...
میدونستم امروز قراره حرفایی بشنوم که به ضرر رابطه منو مهساست...!
در آسانسور داشت میبست که دستمو جلوش گذاشتم از آسانسور بیرون اومدم...
مردود به دوتا واحدی که رو به رو هم بودن نگاه کردم. که در واحد سمت چپ باز شد و حسام تو چار چوب در نمایان!
با اخمی که رو پیشونیش بود گفت : بیا داخل...
بدون هیچ حرفی سمت در رفتم و وارد خونه شدم...!
در رو پشت سرم بستم از راه رو عبور کردم وارد سالن شدم...
حسام رو مبل تک نفر نشسته بود و پاش رو پا انداخته بود و منتظر به من زل زده بود!
سر جاش صاف نشست خم شد طرفم سرشو جلو آورد نگاه شو دوخت به لبام دقیقا دو میل با هم فاصله داشتیم.
دستمو رو سینه ش گذاشتم: حامد اینجا نه! کسی میبینه!
نگاه شو از لبام گرفت به چشمام نگاه کرد یه لبخند زد:
عشقم شیشه های ماشین دودیه. حالا بوس امروز رو رد کن بیاد.
بعداز تموم شدن حرفش چشماشو بست منتظر موند بوسش کنم به ناچار سرمو بردم نزدیک اروم لبمو گذاشتم رو لباش...
خواستم سرمو عقب بکشم دستشو رو پشت سرمو گذاشت شروع کرد به بوسیدنم.
راه دیگه ایی جز بوسیدنش نداشتم. پس شروع کردم به همراهی کردنش...!
(حسام)
با دیدن صحنه رو به روم دستمو مشت کردم، لعنت بهتون!
هه من خر چطور اون موقعه حدس نزده بود حامدی که مهسا باهاش دوسته همین حامد میتونه باشه!
در ماشین باز شد مهسا با خنده از ماشین پیاده شد خواست در ماشین رو ببنده که نگاهش به من افتاد.
لبخند رو لباش موند ولی خیلی سریع به خودش اومد سری واسه اون مرتیکه تکون داد...
بیخیال از کنارم رد شد زمزمه کردم:
اشکال نداره خوش باشید. وقت خوشی منم میرسه!
به زودی اتفاقات مهمی در راهه..
(روز عقد)
_الو
_باید باهات حرف بزنم یه چیزایی هست که تو خبر نداری؟
_علاقه ایی به دونستنش ندارم!
یه لبخند مرموز زدم: حتی اگه در مورد رازش باشه؟
_تو چطور در مورد رازش خبر داری؟!
_بیا جایی که میگم میفهمی!
_اوکی...
گوشی رو قطع کردم. ادرس رو براش فرستادم...
به زودی حامد از میدون برداشته میشه فقط میمونه.....
(مهسا)
وارد آرایشگاه شیدیم، به آرایشگر ها سلام کردیم.
آرایشگر با دیدنم گفت: امشب کاری میکنم که داماد با دیدنت دیوونه شه!
تک خنده ایی کردم وسایلمو رو صندلی گذاشتم. با راهنمایی یکی از آرایشگرا وارد اتاق مخصوص عروس شدیم....
(حامد)
رو کردم سمت بابا.
حامد:باید من برم میشه شما ماشین رو ببرید گل فروشی!
بابا با تعجب پرسید: یعنی چی؟! تو هنوز آرایشگاه هم نرفتی. یادت نرفته که امشب مراسم عقدته!
سرمو به نشونه منفی تکون دادم: نه نه یادم نرفته زود برمیگردم!
بعد بی توجه به صدا کردنای بابا از خونه بیرون اومدم فوری رفتم سر کوچه یه ماشین گرفتم. ادرس جایی که اون پسره گفته بود رو دادم.
حدود یک ساعتی میشد که تو راه بودم بعد از رسیدن کرایه ماشین رو حساب کردم از ماشین پیدا شدم...
به ساختمان های روبه روم نگاه کردم دنبال پلاک37 بودم که بعد کلی گشتن پیداش کردم...
جلو در وایستادم زنگ رو زدم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد.
وارد آسانسور شدم طبقه 8 رو زدم، از استرس زیاد دل تو دلم نبود، قلبم محکم تو سینه میکوبید...
با صدای ضبط شده زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد یک لحظه نفس تو سینه م حبس میشد...
میدونستم امروز قراره حرفایی بشنوم که به ضرر رابطه منو مهساست...!
در آسانسور داشت میبست که دستمو جلوش گذاشتم از آسانسور بیرون اومدم...
مردود به دوتا واحدی که رو به رو هم بودن نگاه کردم. که در واحد سمت چپ باز شد و حسام تو چار چوب در نمایان!
با اخمی که رو پیشونیش بود گفت : بیا داخل...
بدون هیچ حرفی سمت در رفتم و وارد خونه شدم...!
در رو پشت سرم بستم از راه رو عبور کردم وارد سالن شدم...
حسام رو مبل تک نفر نشسته بود و پاش رو پا انداخته بود و منتظر به من زل زده بود!
۶.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.