بیماری ب نام عشق
پارت۱۰🍷
برگشتم دیدم خابش برده
ا.ت:یه ساعته دارم با کی حرف میزنم؟
از جام بلند شدم کاسه های سوو بردن پایین و دوباره برگشتم توی اتاق..درو اروم بستم و دوباره نشستم رو تخت...بگردم دنبال گوشیم؟..شاید هنوز ت ماشینشه..شایدم گذاشته داخل کمدی جایی...ولی بی اجازه نگاه کنم بد برام تموم میشه...بهشم بگم دنبال گوشیم اومدم ناراحت میشه..بیچاره فک کرده اومدم ملاقاتش..بلند شدم رفتم توی تراس..غروب شده بود.گ.یعنی الان مامانم کجاست؟...منو میبینه؟..دلم براش تنگ شده...همیشه دوست داشت موفقیتمو ببینه...کاش اینجا بودی مامان...چند مینی وایستاده بودم و داشتم فکر میکردم ک یه صدایی پشت سرم اومد..برگشتم نگاه کردم دیدم جونگ کوک پتو رو دور خودش پیچیده و پشت سرم وایستاده
جونگ کوک: فکر کردم رفتی
ا.ت:اره..یعنی نه..دیدم خابیدی گفتم شاید حالت بد بشه
جونگ کوک: نه..حالم بهتره..ب چی فکر میکرد
اوند بغل دستم وایستاد
ا.ت:ب مامانم
جونگ کوک: حتمن خیلی دوسش داری
ا.ت:اره خیلی
جونگ کوک: منم دوسش داشتم...ولی دیگه کنارم نیست
ا.ت:مال منم دیگه کنارم نیست
جونگ کوک: من مادر پدرمو بچگی از دست دادم و با مامان بزرگم ت بوسان زندگی کردم
ا.ت: منم مامانمو از دست دادم و پیش بابام بزرگ شدم..بابام دوباره ازدواج کرد ولی نامادریم اصلن از من خوشش نمیومد..برای همین بهم پول داد و فرستادم سئول..هر ماه برام پول واریز میکنه تا یه وقت برنگردم
جونگ کوک: الان کجان؟
ا.ت: توی اینچئون زندگی میکنن ولی برای تفریح کلی کشور میرن مسافرت...ببین چه خبر دیگه اجازه نمیده بابامو ببینم
جونگ کوک: حتمن خیلی ناراحتی
اشکمو پاک کردم
ا.ت: دیگه از ناراحتی گذشتم...ب این فکر میکنم ک اگ بابام منو دوست داشت برمیگشت دنبالم...مامانبزرگ ت کجاست؟
جونگ کوک:بوسان...بعضی وقتا میرم بهش سر میزنم....راستی یه چیزی
رفت داخل و پشت سرش رفتم تو و رفت سمت کشو و یه چیزی از توش دراورد و اومد سمتم...
.
.
.
هعی🗿🍷
برگشتم دیدم خابش برده
ا.ت:یه ساعته دارم با کی حرف میزنم؟
از جام بلند شدم کاسه های سوو بردن پایین و دوباره برگشتم توی اتاق..درو اروم بستم و دوباره نشستم رو تخت...بگردم دنبال گوشیم؟..شاید هنوز ت ماشینشه..شایدم گذاشته داخل کمدی جایی...ولی بی اجازه نگاه کنم بد برام تموم میشه...بهشم بگم دنبال گوشیم اومدم ناراحت میشه..بیچاره فک کرده اومدم ملاقاتش..بلند شدم رفتم توی تراس..غروب شده بود.گ.یعنی الان مامانم کجاست؟...منو میبینه؟..دلم براش تنگ شده...همیشه دوست داشت موفقیتمو ببینه...کاش اینجا بودی مامان...چند مینی وایستاده بودم و داشتم فکر میکردم ک یه صدایی پشت سرم اومد..برگشتم نگاه کردم دیدم جونگ کوک پتو رو دور خودش پیچیده و پشت سرم وایستاده
جونگ کوک: فکر کردم رفتی
ا.ت:اره..یعنی نه..دیدم خابیدی گفتم شاید حالت بد بشه
جونگ کوک: نه..حالم بهتره..ب چی فکر میکرد
اوند بغل دستم وایستاد
ا.ت:ب مامانم
جونگ کوک: حتمن خیلی دوسش داری
ا.ت:اره خیلی
جونگ کوک: منم دوسش داشتم...ولی دیگه کنارم نیست
ا.ت:مال منم دیگه کنارم نیست
جونگ کوک: من مادر پدرمو بچگی از دست دادم و با مامان بزرگم ت بوسان زندگی کردم
ا.ت: منم مامانمو از دست دادم و پیش بابام بزرگ شدم..بابام دوباره ازدواج کرد ولی نامادریم اصلن از من خوشش نمیومد..برای همین بهم پول داد و فرستادم سئول..هر ماه برام پول واریز میکنه تا یه وقت برنگردم
جونگ کوک: الان کجان؟
ا.ت: توی اینچئون زندگی میکنن ولی برای تفریح کلی کشور میرن مسافرت...ببین چه خبر دیگه اجازه نمیده بابامو ببینم
جونگ کوک: حتمن خیلی ناراحتی
اشکمو پاک کردم
ا.ت: دیگه از ناراحتی گذشتم...ب این فکر میکنم ک اگ بابام منو دوست داشت برمیگشت دنبالم...مامانبزرگ ت کجاست؟
جونگ کوک:بوسان...بعضی وقتا میرم بهش سر میزنم....راستی یه چیزی
رفت داخل و پشت سرش رفتم تو و رفت سمت کشو و یه چیزی از توش دراورد و اومد سمتم...
.
.
.
هعی🗿🍷
۲۲.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.