پارت صدو پنجاه و دو...
#پارت صدو پنجاه و دو...
#جانان...
کارن که برگشت طرف در عمارت نگاهم به اون سمت رفت....
سویل و سورین اومده بودن با لباسی که سویل پوشیده بود نگاه هیز خیلی از پسرای جمع رو به خودش جلب کرده بود من که دختر بودم خجالت کشیدم از وضعش..
جلو اومدن که کارن سلام و خوشامد گفت که سویل خودش رو انداخت توی بغل کارن و گفت: سلام عشقم خوبی ...واقعا خوشحالم اینجام...
این بیشعور منو به این گندگی نمیبینه این جا...واسه خودش لاس میخواد بزنه با کارن...
کفری کارن رو کشیدم عقب و با لبخند که توش کلی بدو بیراه بود رو به سویل گفتم:
ممنون عزیزم مگه میشه ما با هم باشیم و بد باشه حالمون...بعدم خیلی خوش اومدین بفرمایید بشینید ازتون پزیرایی شه...
سورین : با کمال میل ....ممنون بانوی زیبا....
کفری نگاش کردم اونم با یه پوزخند و سویل با حرص رفتن ...
برگشتم سمت کارن که داشت سعی میکرد خندش رو کنترل کنه...
من: بخند تا نمردی...
کارن: خوب چزوندش سویل رو ....بله ما در کنار هم باشیم مگه میشه بد باشیم...بعدم هرهر خندید...
من: هیس ...بعد به خودت نگیر واسه این اینو گفتم نقشمون لو نره....
کارن: خدا از دلت بشنوه...
من : اصلا هم این جور نیست...
کارن: من که چیزی نگفتم...و بعدش هم یه نیشخند زد...
دیگه داشت دود از سرم میزد بیرون...
دوباره رفت واسه خودش با مهمونا مشغول شد و منم مجبور شدم نقش هویج رو بغل دستش اجرا کنم...
یادم باشه حتما یه کاری کنم واسه این زبون نفهمیم...باید به کارین یا ترانه بگم بهم یاد بدن...
واسه خودم داشتم به اونایی که وسط بودن نگاه میکردم که نگاهم به شهاب افتاد که پشت میز نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد و یه دختر تقریبا تو حلقش بود...
مثل این که کارن هم متوجه شد دستم رو گرفت و کشوند طرفش...
ازش هنوز میترسیدم ....
پشت کارن قایم شده بود تقویبا...
به میزش رسیدیم...
کارن: فک کنم اتاق خوابت رووبا مهمونی من اشتباه گرفتی شهاب...یالا جمع کن خودتو...
شهاب: اوه تند نرو بابا کاری نکردم که...
کارن: بله معلومه دیگه میخواین کارای دیگه هم بکنین...
جمع کن خودتو شهاب....میدونی کفری شم چی میشه..
شهاب: چشم..چشم...بابا جوش نیار...ببین برده کوچولوت چطوری ترسیده...
کارن: تو به اون کاری نداشته باش ...بعدم باهات تصویه میکنم دهن لقیت رو...
شهاب: من کاری نکردم ...فقط در عوض پول یه خورده اطلاعات دادم..
کارن: باشه منم در عوض دادن اطلاعات از من به حسابت میرسم منتظر باش...خوش بگذره...
بعد مثل همون با اولی که دیدمش با کلی غرور به طرف میز رفت و منم دنبال خودش کشوند...
نشستیم که تیام و کارین هم اومدن...
کارین: اخه چه حالی داد ...
تیام :اره بدون بچه ها یه کیف واسه خودمون کردیم...مردیم بابا این چند وقته...
کارین: هی چیزی به بچه هام نگو ها...
تیام: شما بگین....
#جانان...
کارن که برگشت طرف در عمارت نگاهم به اون سمت رفت....
سویل و سورین اومده بودن با لباسی که سویل پوشیده بود نگاه هیز خیلی از پسرای جمع رو به خودش جلب کرده بود من که دختر بودم خجالت کشیدم از وضعش..
جلو اومدن که کارن سلام و خوشامد گفت که سویل خودش رو انداخت توی بغل کارن و گفت: سلام عشقم خوبی ...واقعا خوشحالم اینجام...
این بیشعور منو به این گندگی نمیبینه این جا...واسه خودش لاس میخواد بزنه با کارن...
کفری کارن رو کشیدم عقب و با لبخند که توش کلی بدو بیراه بود رو به سویل گفتم:
ممنون عزیزم مگه میشه ما با هم باشیم و بد باشه حالمون...بعدم خیلی خوش اومدین بفرمایید بشینید ازتون پزیرایی شه...
سورین : با کمال میل ....ممنون بانوی زیبا....
کفری نگاش کردم اونم با یه پوزخند و سویل با حرص رفتن ...
برگشتم سمت کارن که داشت سعی میکرد خندش رو کنترل کنه...
من: بخند تا نمردی...
کارن: خوب چزوندش سویل رو ....بله ما در کنار هم باشیم مگه میشه بد باشیم...بعدم هرهر خندید...
من: هیس ...بعد به خودت نگیر واسه این اینو گفتم نقشمون لو نره....
کارن: خدا از دلت بشنوه...
من : اصلا هم این جور نیست...
کارن: من که چیزی نگفتم...و بعدش هم یه نیشخند زد...
دیگه داشت دود از سرم میزد بیرون...
دوباره رفت واسه خودش با مهمونا مشغول شد و منم مجبور شدم نقش هویج رو بغل دستش اجرا کنم...
یادم باشه حتما یه کاری کنم واسه این زبون نفهمیم...باید به کارین یا ترانه بگم بهم یاد بدن...
واسه خودم داشتم به اونایی که وسط بودن نگاه میکردم که نگاهم به شهاب افتاد که پشت میز نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد و یه دختر تقریبا تو حلقش بود...
مثل این که کارن هم متوجه شد دستم رو گرفت و کشوند طرفش...
ازش هنوز میترسیدم ....
پشت کارن قایم شده بود تقویبا...
به میزش رسیدیم...
کارن: فک کنم اتاق خوابت رووبا مهمونی من اشتباه گرفتی شهاب...یالا جمع کن خودتو...
شهاب: اوه تند نرو بابا کاری نکردم که...
کارن: بله معلومه دیگه میخواین کارای دیگه هم بکنین...
جمع کن خودتو شهاب....میدونی کفری شم چی میشه..
شهاب: چشم..چشم...بابا جوش نیار...ببین برده کوچولوت چطوری ترسیده...
کارن: تو به اون کاری نداشته باش ...بعدم باهات تصویه میکنم دهن لقیت رو...
شهاب: من کاری نکردم ...فقط در عوض پول یه خورده اطلاعات دادم..
کارن: باشه منم در عوض دادن اطلاعات از من به حسابت میرسم منتظر باش...خوش بگذره...
بعد مثل همون با اولی که دیدمش با کلی غرور به طرف میز رفت و منم دنبال خودش کشوند...
نشستیم که تیام و کارین هم اومدن...
کارین: اخه چه حالی داد ...
تیام :اره بدون بچه ها یه کیف واسه خودمون کردیم...مردیم بابا این چند وقته...
کارین: هی چیزی به بچه هام نگو ها...
تیام: شما بگین....
۱۲.۰k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.