قلب سیاه pt22
قلب سیاه pt22
_چیکار میخوای کنی
+باید زنگ بزنم سازمان تا گوشیتو شونوت کنن
-نیازی نیست ، اگه زنگ بزنن خودم بهت میگم
آت به مبل تکیه داد و چشماشو بست
-نمیخواد نگران باشی ، من عادت کردم به این وضع
+اما من نکردم
-چیزی نمیشه
+هرچی بریم جلوتر بدتر میشه
آت خم شد از روی میز کنترل رو برداشت و از بین آهنگ های پلی لیستش آهنگ مورد نظر شو انتخاب کرد
_من میرم بخوابم
+باشه
جونکوک رفت تو اتاق و خودشو پرت کرد رو تخت ، رفتار امروز آت ، قرصایی که تو کشو بود به علاوه پاکت سیگار ، تنها فکری بود که تو ذهنش میگذشت ، اما چیزی که بیشتر ذهنشو درگیر کرده بود حرفی بود که زده بود «««ازم متنفر میشی»»» چرا باید همچنین حرفی بزنه ، مگه چی شده بود.
تو همین افکار ها بود که در اتاق باز شد آت اومد داخل و کنار جونکوک البته با فاصله دیشب خوابید.
_من فردا زود میرم سازمان نگران نشو
+نمیری
_چرا؟
جونکوک با حالت طلبکارانه ای پرسید
+از این به بعد نه من میرم نه تو
جونکوک بدون حرفی به سقف خیره شده بود آت هم وقتی جوابی دریافت نکرد سعی کرد که بخوابه.
صبح:
آت با حسی قلقلکی که رو پیشونیش حس کرد چشماشو از هم فاصله داد و با فاصله کمی با جونکوک مواجه شد.
جونکوک داشت موهای آت رو از رو صورتش به پشت گوشش میداد و همین باعث میشد که برای صدمین بار عاشق بشه
+داری چیکار میکنی
ـموهات رو چشمت بود همین
+ ساعت چنده
_1:30 ظهر
+خب اشکال نداره حالا یه روزه دیگه ، قرارم نی که برم سازمان، بیشتر میخوابم
آت یه بالشت از کنارش برداشت و بغل کرد و دوباره چشماشو گذاشت رو هم
_احیانا نمیخواد بیدار شید ملکه
+خیر
_گشنتم نیست
+نه
_ولی دوکبوکی درست کردم
آت سریع چشماشو باز کرد و نشست رو تخت
+بنظرم وقت رو هدر ندیم
بلند شد و از اتاق رفت بیرون جونکوک با خنده بهش نگا میکرد.
_چیکار میخوای کنی
+باید زنگ بزنم سازمان تا گوشیتو شونوت کنن
-نیازی نیست ، اگه زنگ بزنن خودم بهت میگم
آت به مبل تکیه داد و چشماشو بست
-نمیخواد نگران باشی ، من عادت کردم به این وضع
+اما من نکردم
-چیزی نمیشه
+هرچی بریم جلوتر بدتر میشه
آت خم شد از روی میز کنترل رو برداشت و از بین آهنگ های پلی لیستش آهنگ مورد نظر شو انتخاب کرد
_من میرم بخوابم
+باشه
جونکوک رفت تو اتاق و خودشو پرت کرد رو تخت ، رفتار امروز آت ، قرصایی که تو کشو بود به علاوه پاکت سیگار ، تنها فکری بود که تو ذهنش میگذشت ، اما چیزی که بیشتر ذهنشو درگیر کرده بود حرفی بود که زده بود «««ازم متنفر میشی»»» چرا باید همچنین حرفی بزنه ، مگه چی شده بود.
تو همین افکار ها بود که در اتاق باز شد آت اومد داخل و کنار جونکوک البته با فاصله دیشب خوابید.
_من فردا زود میرم سازمان نگران نشو
+نمیری
_چرا؟
جونکوک با حالت طلبکارانه ای پرسید
+از این به بعد نه من میرم نه تو
جونکوک بدون حرفی به سقف خیره شده بود آت هم وقتی جوابی دریافت نکرد سعی کرد که بخوابه.
صبح:
آت با حسی قلقلکی که رو پیشونیش حس کرد چشماشو از هم فاصله داد و با فاصله کمی با جونکوک مواجه شد.
جونکوک داشت موهای آت رو از رو صورتش به پشت گوشش میداد و همین باعث میشد که برای صدمین بار عاشق بشه
+داری چیکار میکنی
ـموهات رو چشمت بود همین
+ ساعت چنده
_1:30 ظهر
+خب اشکال نداره حالا یه روزه دیگه ، قرارم نی که برم سازمان، بیشتر میخوابم
آت یه بالشت از کنارش برداشت و بغل کرد و دوباره چشماشو گذاشت رو هم
_احیانا نمیخواد بیدار شید ملکه
+خیر
_گشنتم نیست
+نه
_ولی دوکبوکی درست کردم
آت سریع چشماشو باز کرد و نشست رو تخت
+بنظرم وقت رو هدر ندیم
بلند شد و از اتاق رفت بیرون جونکوک با خنده بهش نگا میکرد.
۵.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.