داستان و من و تو p22
بورام با صدای گرفته گفت:یوری قبل مرگ بابات دنیا اومده یا بعد مرگ...
یونگی کمی خشحال شد:قبل مرگ!
_چرا خوشحال شدی...؟
یونگی:من یوری رو دوست دارم میرم... ولی اینم مهمه بابای اون بچه بابای خودمم بوده...
و دوقیقه بعد.. با شیر کاکائو بر میگرده.
بورام شیر رو میخوره و زیر چشمی به یونگی نگاه میکنه... نمیدونست الان تصمیم درستی گرفته یانه.. اون میخواست به یونگی اعتماد کنه... بگه که بورام یه خونه داره...
_من...
دودل بود
_من.. من... یه.. یه. یه خونه دارم!
یونگی:*لبخند*منم دارم:)خونه ات چجوریه؟
چقدر نرم آروم مهربون... خدااااااا... سرمو انداختم پایین..
ویو یونگی
وقتی بورام سرشو انداخت پایین ترسیدم... بو.. بورام خوبی؟
وقتی سرشو آورد بالا کیوت بود ولی گریه میکرددددد.....
یونگی:اِ... چ.. چی.. چیشد... چیز بدی گفتم؟!
_نهههه... هق.. چیزی... چیزی.. هققققق... نیست....
ویو بورام
کی گفته این بشر سرده هان؟!
_ع... عمارته... هققققق... خیلی... خ... خیلی... هققققق.. بزرگ... نیست..ولی..ولی بزرگه..(😂😐بدبخت یونگی )
*فین*
یونگی:امم.. میخوای بازم برات شیر کاکائو بگیرم؟ اصن میخوای بریم اونجا...
گوشی یونگی زنگ میخوره... یونگی بی توجه به اسم توی گوشی گفت:الو؟
جیمین:میشه بری میخوام جای تو پارک کنم ....
یونگی:چی؟!
وبعد آینه وسط ماشینو نگاه میکنه.. ماشین جیمین میبینه...
یونگی از وقتی که دوباره ارد این خانواده شده هرروز سورپرایز میشه... همه غیر قابل پیش بینیه..
_تو اسپری آسم داری؟
یونگی:چطور؟!
ویاد حرف جیهوپ میوفته که درباره ی آسم بورام حرف میزد..
یونگی:اممم... الان خوب نیستی؟ بزار بریم خونه...
جیمین: چیشده؟
یونگی :هیچی!
.
یونگی کمی خشحال شد:قبل مرگ!
_چرا خوشحال شدی...؟
یونگی:من یوری رو دوست دارم میرم... ولی اینم مهمه بابای اون بچه بابای خودمم بوده...
و دوقیقه بعد.. با شیر کاکائو بر میگرده.
بورام شیر رو میخوره و زیر چشمی به یونگی نگاه میکنه... نمیدونست الان تصمیم درستی گرفته یانه.. اون میخواست به یونگی اعتماد کنه... بگه که بورام یه خونه داره...
_من...
دودل بود
_من.. من... یه.. یه. یه خونه دارم!
یونگی:*لبخند*منم دارم:)خونه ات چجوریه؟
چقدر نرم آروم مهربون... خدااااااا... سرمو انداختم پایین..
ویو یونگی
وقتی بورام سرشو انداخت پایین ترسیدم... بو.. بورام خوبی؟
وقتی سرشو آورد بالا کیوت بود ولی گریه میکرددددد.....
یونگی:اِ... چ.. چی.. چیشد... چیز بدی گفتم؟!
_نهههه... هق.. چیزی... چیزی.. هققققق... نیست....
ویو بورام
کی گفته این بشر سرده هان؟!
_ع... عمارته... هققققق... خیلی... خ... خیلی... هققققق.. بزرگ... نیست..ولی..ولی بزرگه..(😂😐بدبخت یونگی )
*فین*
یونگی:امم.. میخوای بازم برات شیر کاکائو بگیرم؟ اصن میخوای بریم اونجا...
گوشی یونگی زنگ میخوره... یونگی بی توجه به اسم توی گوشی گفت:الو؟
جیمین:میشه بری میخوام جای تو پارک کنم ....
یونگی:چی؟!
وبعد آینه وسط ماشینو نگاه میکنه.. ماشین جیمین میبینه...
یونگی از وقتی که دوباره ارد این خانواده شده هرروز سورپرایز میشه... همه غیر قابل پیش بینیه..
_تو اسپری آسم داری؟
یونگی:چطور؟!
ویاد حرف جیهوپ میوفته که درباره ی آسم بورام حرف میزد..
یونگی:اممم... الان خوب نیستی؟ بزار بریم خونه...
جیمین: چیشده؟
یونگی :هیچی!
.
۶.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.