پارت ۷۳ : برف زیبایی بود .
پارت ۷۳ : برف زیبایی بود .
دستم و از تو دستش در آوردم و به سمت مبل رفتم .
رو مبل نشستم و به وی نگاهی کردم .
لبخندی زد و گفت : جان ...... چرا اینطوری نگام میکنی . واقعا این همه خوبی رو تو یک فرد نمیشه بیان کرد دلم میخواست گریه کنم ولی گفتم : بیا بشین پیشم .
دوباره لبخندی زد و اومد کنارم نشست .
سرم و روی پاش گذاشتم و طول نکشید که خوابم برد .
صبح با صدای وی بیدارشدم .
رو مبل دراز کشیده بودم بلند شدم و گفتم : سلام صبحت بخیر وی : سلام صبحت بخیر من : چیزی شده وی : نه قراره بریم برف بازی کنیم .
نگاهی به پنجره کردم .
بدو بدو رفتم سمتش .
تا ساق پام برف اومده بود برگشتم و وی رو نگا کردم گفت : بیا بریم بقیه رو بیدار کنیم .
بدو بدو رفتم سمتش و پریدم بغلش .
بعد از بیست ثانیه ازش جدا شدم و رفتیم بقیه رو بیدار کردیم .
همه حاضر شدیم .
منم یک لباس آستین بلند سفید با یک کاپشن سفید پوشیدم با یک شلوار سیاه پوشیدم .
گوشیمو خاموش کردم و تو خونه گذاشتم .
رفتیم بیرون .
کلی برف بازی کردیم .
مخصوصا من و جونگ کوک و جیهوپ .
خسته شدم و نشستم یکم بیسکویت خوردم .
جونگ کوک اومد و گفت : به منم بده .
یک دونه تو دهنش گذاشتم و گفت : دوستت دارم .
با این حرف یاد حرف شوگا افتادم .
نمیدونم الان میدونه یا نه .
بعد از چهار ساعت بازی رفتیم خونه .
همه رفتن تو اتاق خودشون .
منم رفتم زیر پتو ها و خواستم بخوابم ولی خوابم نمیبرد .
وی اومد و گفت : چایی میخوری من : نع وی : شیر داغ من : نع وی : پس چی میخوری من : هیچی .
خیلی آروم گفت : انتظار داشتم بگی نع میخورم .
خندیدم با این حرفش .
تا ساعت های سه دراز کشیده بودم .
بعد چند ساعت جونگ کوک اومد و گفت : خوابی .
همه ی پتو هایی که روم ریخته بودم و کنار زدم و گفتم : نه بیدارم .
کوکی : فکر کردم خوابی ؟؟؟؟ با این همه بازی که کردیم گفتم حتما مثل جیمین ولو میشی ولی مثل اینکه اشتباه کردم .
خندیدم و گفتم : خسته که هستم ولی خب مهم نیست .
اونم بعد چند دقیقه رفت بیرون .
گوشیم و روشن کردم و باهاش بازی کردم .
یکی در زد .
کی بود ؟؟
نمیدونم ):
اومد تو وی بود . رو تخت نشستم و گفتم : سلام وی : آآییی که چقدر خسته شدم امروز .
گفتم : بیا بخواب وی : نه خوابم نمیاد من : یک بار به حرفت گوش دادم حالا یک دفعه تو گوش بده .
خنده ای زد و گفت باشه .
دراز کشید .
منم کنارش دراز کشیدم و پتو رو روش انداختم .
بعد چند دقیقه منو بغل کرد و گفت : حالا دیگه داری مال من میشی بزار یکم باهات حال کنم .
من آروم گفتم : بچه پرو کاری نکنی که نشه جلوتو گرفت .
خندید و آروم لبش رو روی لبام گذاشت دست چپم رو روی رو نام میکشید و با اون دستش مچ دست چپم و گرفت .
به طور عجیبی حس سنگینی بهم دست داد .
تنها چیزی که گفتم : الان نه الان نه خسته ام .
و وی کنار دراز کشید و گفت : هر چی تو بگی ولی یادت باشه .
دستم و از تو دستش در آوردم و به سمت مبل رفتم .
رو مبل نشستم و به وی نگاهی کردم .
لبخندی زد و گفت : جان ...... چرا اینطوری نگام میکنی . واقعا این همه خوبی رو تو یک فرد نمیشه بیان کرد دلم میخواست گریه کنم ولی گفتم : بیا بشین پیشم .
دوباره لبخندی زد و اومد کنارم نشست .
سرم و روی پاش گذاشتم و طول نکشید که خوابم برد .
صبح با صدای وی بیدارشدم .
رو مبل دراز کشیده بودم بلند شدم و گفتم : سلام صبحت بخیر وی : سلام صبحت بخیر من : چیزی شده وی : نه قراره بریم برف بازی کنیم .
نگاهی به پنجره کردم .
بدو بدو رفتم سمتش .
تا ساق پام برف اومده بود برگشتم و وی رو نگا کردم گفت : بیا بریم بقیه رو بیدار کنیم .
بدو بدو رفتم سمتش و پریدم بغلش .
بعد از بیست ثانیه ازش جدا شدم و رفتیم بقیه رو بیدار کردیم .
همه حاضر شدیم .
منم یک لباس آستین بلند سفید با یک کاپشن سفید پوشیدم با یک شلوار سیاه پوشیدم .
گوشیمو خاموش کردم و تو خونه گذاشتم .
رفتیم بیرون .
کلی برف بازی کردیم .
مخصوصا من و جونگ کوک و جیهوپ .
خسته شدم و نشستم یکم بیسکویت خوردم .
جونگ کوک اومد و گفت : به منم بده .
یک دونه تو دهنش گذاشتم و گفت : دوستت دارم .
با این حرف یاد حرف شوگا افتادم .
نمیدونم الان میدونه یا نه .
بعد از چهار ساعت بازی رفتیم خونه .
همه رفتن تو اتاق خودشون .
منم رفتم زیر پتو ها و خواستم بخوابم ولی خوابم نمیبرد .
وی اومد و گفت : چایی میخوری من : نع وی : شیر داغ من : نع وی : پس چی میخوری من : هیچی .
خیلی آروم گفت : انتظار داشتم بگی نع میخورم .
خندیدم با این حرفش .
تا ساعت های سه دراز کشیده بودم .
بعد چند ساعت جونگ کوک اومد و گفت : خوابی .
همه ی پتو هایی که روم ریخته بودم و کنار زدم و گفتم : نه بیدارم .
کوکی : فکر کردم خوابی ؟؟؟؟ با این همه بازی که کردیم گفتم حتما مثل جیمین ولو میشی ولی مثل اینکه اشتباه کردم .
خندیدم و گفتم : خسته که هستم ولی خب مهم نیست .
اونم بعد چند دقیقه رفت بیرون .
گوشیم و روشن کردم و باهاش بازی کردم .
یکی در زد .
کی بود ؟؟
نمیدونم ):
اومد تو وی بود . رو تخت نشستم و گفتم : سلام وی : آآییی که چقدر خسته شدم امروز .
گفتم : بیا بخواب وی : نه خوابم نمیاد من : یک بار به حرفت گوش دادم حالا یک دفعه تو گوش بده .
خنده ای زد و گفت باشه .
دراز کشید .
منم کنارش دراز کشیدم و پتو رو روش انداختم .
بعد چند دقیقه منو بغل کرد و گفت : حالا دیگه داری مال من میشی بزار یکم باهات حال کنم .
من آروم گفتم : بچه پرو کاری نکنی که نشه جلوتو گرفت .
خندید و آروم لبش رو روی لبام گذاشت دست چپم رو روی رو نام میکشید و با اون دستش مچ دست چپم و گرفت .
به طور عجیبی حس سنگینی بهم دست داد .
تنها چیزی که گفتم : الان نه الان نه خسته ام .
و وی کنار دراز کشید و گفت : هر چی تو بگی ولی یادت باشه .
۱۶۶.۵k
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.