پارت ۷۲ : یک لحظه به بیرون نگا کردم . درخت های سبز هوای خ
پارت ۷۲ : یک لحظه به بیرون نگا کردم . درخت های سبز هوای خاکستری و بارون شدید و همراه با رد و برق .
دور هم نشستیم .
بعد چند دقیقه جیهوپ گفت : واییی من خسته شدم شما ها چی ؟؟
کسی چیزی نگفت به جیمین نگاهی کردم سرش پایین بود و به یک چیزی فکر میکرد .
الان واقعا فهمیده یا نه .
هیچی نمی فهمیدم . میدونستم اگه ازش بپرسم و ندونه شک میکنه و آخر هم میفهمه پس چیکار کنم .):
تصمیم گرفتیم جرعت و حقیقت بازی کنیم .
جیهوپ بطری رو چرخوند . جین باید از جونگ کوک بپرسه جین : جرعت یا حقیقت جونگ کوک : حقیقت جین : خب امممم تا حالا شده غذای سوخته کسی رو بخوری ؟؟؟ جونگ کوک : آره چند بارم میدونی ماله کی رو ............ ماله آقای جین .
جین بلند شد و دنبال کوکی افتاد .
اگه منم جای اون بودم همین کار رو میکردم .
و .... ولی جیمین هنوز تو فکر بود .
نگاهی بهش کردم .
بعد از کلی بازی کردن رو مبل نشستیم .
بلند شدم و رفتم تو اتاق .
یک لباس سیاه گشاد براق و یک شلوار سیاه برداشتم و سمت حموم اتاق رفتم .
لباسامو در آوردم .
به خودم تو آیینه نگا کردم .
گردنی که سمت چپش رد شیشه ای بود که تو دستای شینتا بود و اون رو محکم روی گردنم کشیده بود کبودی های گردنم ..ج ........ جونگ کوک خودم میکشمت .
موهاییی که پایین باسنم بود و صورت سفید .
آب رو باز کردم .
فکر درگیر بود اَه لعنتی .
وقتی داشتم دوش میگرفتم صدای رد و برق میومد .
واقعا وحشت ناک بود .
لباسامو نپوشیدم .
گرمم بود .
شرت و سوتین سیاهم رو پوشیدم و رفتم بیرون .
روی پتو های سفید دراز کشیدم .
پتو و روم کشیدم .
چشمام گرم شد ولی صدای زنگ گوشیم اومد .
بلند شدم و رفتم تو حموم گوشیمو برداشتم .
دوباره زنگ زد .
گذاشتم کنار و لباسامو پوشیدم .
ساعت رو نگا کردم .
ساعت هفت و خورده ای بود .
بارون یکم شدتش پایین اومد ولی هنوز میبارید .
گوشیمو تو شارژ گذاشتم .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
با صدای رد و برق بیدار شدم .
ترسیدم .
ساعت رو نگا کردم دوازده شب بود .
رفتم بیرون همه خواب بودن . ولی یکی روی مبل نشسته بود .
رفتم پایین و کنارش نشستم .
گفت : چرا بیدار شدی ....... عزیزم .
صدای وی بود گفتم : از صدای رد و برق بیدار شدم .
یکم بهش نزدیک تر شدم و سرم و روی شونه راستش گذاشتم اونم دست راستشو روی بازوم گذاشت .
گفتم : چرا نخوابیدی ؟؟؟؟ وی : خوابم نمیاد .
شروع کرد با دست راستش موهام و نوازش میداد .
بارون خیلی شدید شد .
دیگه تگرد میومد ولی در آغوش وی هیچی نمیشنیدم .
از چند دقیقه بعدش بارون خیلی کم شد .
وی سرش رو روی سرم گذاشته بود .
هر دومون لباس سیاه پوشیده بودیم . شاید پسر جدی و خوشگلی بود ولی از ته قلبش پر از محبت بود .
بلند شد و رفت بیرون .
رفتم بیرون ببینم چه خبره ؟؟ ):
واییی برف میومد . کلی ذوق کردم و دست راستمو تو دستش کردم . نگاهی به من کرد .
دور هم نشستیم .
بعد چند دقیقه جیهوپ گفت : واییی من خسته شدم شما ها چی ؟؟
کسی چیزی نگفت به جیمین نگاهی کردم سرش پایین بود و به یک چیزی فکر میکرد .
الان واقعا فهمیده یا نه .
هیچی نمی فهمیدم . میدونستم اگه ازش بپرسم و ندونه شک میکنه و آخر هم میفهمه پس چیکار کنم .):
تصمیم گرفتیم جرعت و حقیقت بازی کنیم .
جیهوپ بطری رو چرخوند . جین باید از جونگ کوک بپرسه جین : جرعت یا حقیقت جونگ کوک : حقیقت جین : خب امممم تا حالا شده غذای سوخته کسی رو بخوری ؟؟؟ جونگ کوک : آره چند بارم میدونی ماله کی رو ............ ماله آقای جین .
جین بلند شد و دنبال کوکی افتاد .
اگه منم جای اون بودم همین کار رو میکردم .
و .... ولی جیمین هنوز تو فکر بود .
نگاهی بهش کردم .
بعد از کلی بازی کردن رو مبل نشستیم .
بلند شدم و رفتم تو اتاق .
یک لباس سیاه گشاد براق و یک شلوار سیاه برداشتم و سمت حموم اتاق رفتم .
لباسامو در آوردم .
به خودم تو آیینه نگا کردم .
گردنی که سمت چپش رد شیشه ای بود که تو دستای شینتا بود و اون رو محکم روی گردنم کشیده بود کبودی های گردنم ..ج ........ جونگ کوک خودم میکشمت .
موهاییی که پایین باسنم بود و صورت سفید .
آب رو باز کردم .
فکر درگیر بود اَه لعنتی .
وقتی داشتم دوش میگرفتم صدای رد و برق میومد .
واقعا وحشت ناک بود .
لباسامو نپوشیدم .
گرمم بود .
شرت و سوتین سیاهم رو پوشیدم و رفتم بیرون .
روی پتو های سفید دراز کشیدم .
پتو و روم کشیدم .
چشمام گرم شد ولی صدای زنگ گوشیم اومد .
بلند شدم و رفتم تو حموم گوشیمو برداشتم .
دوباره زنگ زد .
گذاشتم کنار و لباسامو پوشیدم .
ساعت رو نگا کردم .
ساعت هفت و خورده ای بود .
بارون یکم شدتش پایین اومد ولی هنوز میبارید .
گوشیمو تو شارژ گذاشتم .
رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم .
با صدای رد و برق بیدار شدم .
ترسیدم .
ساعت رو نگا کردم دوازده شب بود .
رفتم بیرون همه خواب بودن . ولی یکی روی مبل نشسته بود .
رفتم پایین و کنارش نشستم .
گفت : چرا بیدار شدی ....... عزیزم .
صدای وی بود گفتم : از صدای رد و برق بیدار شدم .
یکم بهش نزدیک تر شدم و سرم و روی شونه راستش گذاشتم اونم دست راستشو روی بازوم گذاشت .
گفتم : چرا نخوابیدی ؟؟؟؟ وی : خوابم نمیاد .
شروع کرد با دست راستش موهام و نوازش میداد .
بارون خیلی شدید شد .
دیگه تگرد میومد ولی در آغوش وی هیچی نمیشنیدم .
از چند دقیقه بعدش بارون خیلی کم شد .
وی سرش رو روی سرم گذاشته بود .
هر دومون لباس سیاه پوشیده بودیم . شاید پسر جدی و خوشگلی بود ولی از ته قلبش پر از محبت بود .
بلند شد و رفت بیرون .
رفتم بیرون ببینم چه خبره ؟؟ ):
واییی برف میومد . کلی ذوق کردم و دست راستمو تو دستش کردم . نگاهی به من کرد .
۱۴۴.۳k
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.