part
part8
چند دقیقه بعد
ارایشگر: آقا الان خوبه؟
یونگی: بهتره بریم
دستمو گذاشتم دور دستش و رفتیم وارد سالن اصلی شدیم
یک ساعت بعد
ا/ت: من اینجا هیچکس نمیشناسم فقط مامان و بابام و سونهو و یومی
یونگی: اگه میخوای تا اون پسره هم بگم بیاد
ا/ت: جانی رو میگی؟ مگه چیکارت کرده
یونگی: میخوای بهش زنگ بزنم بیاد
ا/ت: تو خودت میدونی من خودم نخواستم این لباس بپوشم بیام وارد زندگیت بشم ولی گذشتم از خیلی چیزهایی که دوسشون داشتم پس بی احترامی نکن
یونگی: باشه نمیکنم ولی تو یادت باشه قراردادی که باهم بستیم این بود که هرچی گفتم بگی چشم و اینکه حق نداری رو حرفم حرف بزنی
ا/ت: من چیزی گفتم؟
یه دخترو دیدم یه لباس سفید پوشیده بود مثل لباس عروس بود و یه دسته گل هم تو دستش بود و لبخند میزد یعنی اون دختره کیه
یومی: ا/ت
ا/ت: یومی
یومی: خوشگل شدی میدونستی
ا/ت: من همیشه بودم
یومی: ا/ت چرا داری ازدواج میکنی مگه قرار نبود با جانی ازدواج کنی
دست یومی گرفتم رفتیم یه جای دیگه
یونگی
یونگی: چی میخوان بگن؟
سونهو: چیکار میخوای با این دختره بکنی؟
یونگی: هیچی
سونهو: یونگی دروغ نگو
یونگی: بعد میفهمی
یومی: من خیلی خوشحالم ا/ت با تو ازدواج کرده
یونگی: منو میشناسی؟ که میگی
یومی: دوست سونهویی دوست سونهو که بد نیست
اون دختره اومد یومی و سونهو رفتند
گفت: سلام
ا/ت:سسلام
دختره بغلم کرد
گفت:خیلی برات خوشحالم ا/ت جون واقعا ارزوم بود خوشبختی و ازدواجتو ببینم منم همیشه دوست داشتم ازدواج کنم
ا/ت: خیلی ممنون
گفت: خدافظ
ا/ت: خدافظ اقای مین این کی بود؟
یونگی:....
یه نگاهی بهش کردم داشت نگاه به دختره میکرد لبخند میزد
م: ا/ت
ا/ت:مامان
یونگی: باید بریم خونه
ا/ت: باشه مامان من باید برم
م: ا/ت
ا/ت: مامان
دستمو گرفت و رفتیم خونه
خونه
ا/ت: میشه بپرسم اون دختره کی بود؟
یونگی: نه چیه داری نگاه میکنی؟ نمیخوای بری بخوابی؟
ا/ت:باشه میرم شب بخیر
یونگی: شب بخیر
#فیک
#سناریو
چند دقیقه بعد
ارایشگر: آقا الان خوبه؟
یونگی: بهتره بریم
دستمو گذاشتم دور دستش و رفتیم وارد سالن اصلی شدیم
یک ساعت بعد
ا/ت: من اینجا هیچکس نمیشناسم فقط مامان و بابام و سونهو و یومی
یونگی: اگه میخوای تا اون پسره هم بگم بیاد
ا/ت: جانی رو میگی؟ مگه چیکارت کرده
یونگی: میخوای بهش زنگ بزنم بیاد
ا/ت: تو خودت میدونی من خودم نخواستم این لباس بپوشم بیام وارد زندگیت بشم ولی گذشتم از خیلی چیزهایی که دوسشون داشتم پس بی احترامی نکن
یونگی: باشه نمیکنم ولی تو یادت باشه قراردادی که باهم بستیم این بود که هرچی گفتم بگی چشم و اینکه حق نداری رو حرفم حرف بزنی
ا/ت: من چیزی گفتم؟
یه دخترو دیدم یه لباس سفید پوشیده بود مثل لباس عروس بود و یه دسته گل هم تو دستش بود و لبخند میزد یعنی اون دختره کیه
یومی: ا/ت
ا/ت: یومی
یومی: خوشگل شدی میدونستی
ا/ت: من همیشه بودم
یومی: ا/ت چرا داری ازدواج میکنی مگه قرار نبود با جانی ازدواج کنی
دست یومی گرفتم رفتیم یه جای دیگه
یونگی
یونگی: چی میخوان بگن؟
سونهو: چیکار میخوای با این دختره بکنی؟
یونگی: هیچی
سونهو: یونگی دروغ نگو
یونگی: بعد میفهمی
یومی: من خیلی خوشحالم ا/ت با تو ازدواج کرده
یونگی: منو میشناسی؟ که میگی
یومی: دوست سونهویی دوست سونهو که بد نیست
اون دختره اومد یومی و سونهو رفتند
گفت: سلام
ا/ت:سسلام
دختره بغلم کرد
گفت:خیلی برات خوشحالم ا/ت جون واقعا ارزوم بود خوشبختی و ازدواجتو ببینم منم همیشه دوست داشتم ازدواج کنم
ا/ت: خیلی ممنون
گفت: خدافظ
ا/ت: خدافظ اقای مین این کی بود؟
یونگی:....
یه نگاهی بهش کردم داشت نگاه به دختره میکرد لبخند میزد
م: ا/ت
ا/ت:مامان
یونگی: باید بریم خونه
ا/ت: باشه مامان من باید برم
م: ا/ت
ا/ت: مامان
دستمو گرفت و رفتیم خونه
خونه
ا/ت: میشه بپرسم اون دختره کی بود؟
یونگی: نه چیه داری نگاه میکنی؟ نمیخوای بری بخوابی؟
ا/ت:باشه میرم شب بخیر
یونگی: شب بخیر
#فیک
#سناریو
- ۴۰.۱k
- ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط