part
part⁹
فردا
ساعت ۶:۱٠(عصر)
خونه یومی بودم
یومی: ا/ت
ا/ت: بله
یومی: فردای عروسیت اومدی اینجا چی میخوای؟
ا/ت: اگه نمیخوای تا برگردم
یومی: نه نه شوخی کردم
سونهو: یومی
ا/ت: اینجا چیکار میکنه؟
یومی: خانواده هامون رفتن مسافرت ما اومدیم اینجا
سونهو: یونگی کجاست؟
ا/ت: خونه
یومی:خب بهش میگفتی بیاد
ا/ت: نه نه دیگه نگفتم
یومی: خب باشه بهش میگی شام بیاد
ا/ت: نه باید برم فقط اومدم و میخوام برم الان
یومی: ا/ت تو ا/ت قبلی نیستی خیلی تغییر کردی یه روز اومدی گفتی میخوای ازدواج کنی الانم اومدی میخوای بری خب بگو چیشده
ا/ت: هیچی نشده راست میگم منو یونگی فقط نمیخواستیم باهم تو رابطه باشیم و گفتیم هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم
یومی: جانی چی میشه تو که دوسش داشتی
ا/ت: من به جانی خیانت کردم
یومی: ا/ت
ا/ت: میخوام برم خدافظ
یومی: خدافظ
سونهو: بزار میبرمت
ا/ت: نه ممنون خودم میرم
ساعت ۸
رسیدم خونه رفتم داخل
ا/ت: اقای مین نونکی کجایی؟
کجا رفته رفتم دیدم نشسته داره با یه دختر داره شام میخوره حتما خواهرشه خوشحال شدم رفتم نزدیک ولی او خواهر نداره و اینکه این همون دخترست که دیشب لباس عروس پوشیده بود اینجا چیکار میکنه رابطش با یونگی چیه؟ داشتن باهم میخندیدن
یونگی:برگشتی؟
چیزی نگفتم رفتم تو اشپزخونه یه لیوان اب خواستم بخورم دستام میلرزید لیوان افتاد شکست
ا/ت: کوکو(خدمتکار) کجایی؟
یونگی: کسی نیست همه رفتن
نشستم شیشه هارو جمع کردم یه شیشه زد تو دستم
یونگی اومد دستمو گرفت
یونگی: دستت زخمی شده
دستمو از دستش جدا کردم و رفتم
یونگی: صبر کن
دختره گفت: عزیزم بزار بره تو برگرد
رفتم بیرون دوباره برگشتم خونه یومی
یومی
یومی: سونهو
سونهو:جانم
یومی: من عاشق بارونم ولی خیلی نگران ا/ت هستم احساس میکنم مجبور شده با این
پسره ازدواج کنه یونگی که دوستته تو میدونی چرا باهم ازدواج کردن
سونهو: نه نمیدونم
تق تق نق
یومی: میرم درو باز کنم
رفتم درو باز کنم
یومی: ا/ت فدات شم چیشده؟ چرا زیر بارون خیس شدی؟ نرفتی خونه؟
ا/ت: رفتم دوباره برگشتم
یومی: بیا داخل سرما میخوری بزار برات لباس بیارم برو سریع لباستو عوض کن
سونهو: چیشده چرا ا/ت برگشته
یومی: نمیدونم بزار لباسشو عوض میکنه میگه
ا/ت: یومی
یومی: جانم
ا/ت: من میشه امشب اینجا باشم
یومی: اره فدات شم نکنه اتفاقی بین خودتو یونگی افتاده چرا گریه میکنی؟
ا/ت: ها؟ نه حالم خوب نیست من نباید گریه کنم به من ربطی نداره زندگی خودشه
سونهو: کی؟
ا/ت: اقای مین میگم زندگی خودشه میتونه با هر دختری که دوست داره باشه به من ربطی نداره من اینجا فقط یه بدبختم که فقط دارم توان بازی های احمقانه پدرمو میدم
یومی: اروم باش گریه نکن میخوای بخواب استراحت کن بعد بگو
#فیک
#سناریو
فردا
ساعت ۶:۱٠(عصر)
خونه یومی بودم
یومی: ا/ت
ا/ت: بله
یومی: فردای عروسیت اومدی اینجا چی میخوای؟
ا/ت: اگه نمیخوای تا برگردم
یومی: نه نه شوخی کردم
سونهو: یومی
ا/ت: اینجا چیکار میکنه؟
یومی: خانواده هامون رفتن مسافرت ما اومدیم اینجا
سونهو: یونگی کجاست؟
ا/ت: خونه
یومی:خب بهش میگفتی بیاد
ا/ت: نه نه دیگه نگفتم
یومی: خب باشه بهش میگی شام بیاد
ا/ت: نه باید برم فقط اومدم و میخوام برم الان
یومی: ا/ت تو ا/ت قبلی نیستی خیلی تغییر کردی یه روز اومدی گفتی میخوای ازدواج کنی الانم اومدی میخوای بری خب بگو چیشده
ا/ت: هیچی نشده راست میگم منو یونگی فقط نمیخواستیم باهم تو رابطه باشیم و گفتیم هرچه زودتر باهم ازدواج کنیم
یومی: جانی چی میشه تو که دوسش داشتی
ا/ت: من به جانی خیانت کردم
یومی: ا/ت
ا/ت: میخوام برم خدافظ
یومی: خدافظ
سونهو: بزار میبرمت
ا/ت: نه ممنون خودم میرم
ساعت ۸
رسیدم خونه رفتم داخل
ا/ت: اقای مین نونکی کجایی؟
کجا رفته رفتم دیدم نشسته داره با یه دختر داره شام میخوره حتما خواهرشه خوشحال شدم رفتم نزدیک ولی او خواهر نداره و اینکه این همون دخترست که دیشب لباس عروس پوشیده بود اینجا چیکار میکنه رابطش با یونگی چیه؟ داشتن باهم میخندیدن
یونگی:برگشتی؟
چیزی نگفتم رفتم تو اشپزخونه یه لیوان اب خواستم بخورم دستام میلرزید لیوان افتاد شکست
ا/ت: کوکو(خدمتکار) کجایی؟
یونگی: کسی نیست همه رفتن
نشستم شیشه هارو جمع کردم یه شیشه زد تو دستم
یونگی اومد دستمو گرفت
یونگی: دستت زخمی شده
دستمو از دستش جدا کردم و رفتم
یونگی: صبر کن
دختره گفت: عزیزم بزار بره تو برگرد
رفتم بیرون دوباره برگشتم خونه یومی
یومی
یومی: سونهو
سونهو:جانم
یومی: من عاشق بارونم ولی خیلی نگران ا/ت هستم احساس میکنم مجبور شده با این
پسره ازدواج کنه یونگی که دوستته تو میدونی چرا باهم ازدواج کردن
سونهو: نه نمیدونم
تق تق نق
یومی: میرم درو باز کنم
رفتم درو باز کنم
یومی: ا/ت فدات شم چیشده؟ چرا زیر بارون خیس شدی؟ نرفتی خونه؟
ا/ت: رفتم دوباره برگشتم
یومی: بیا داخل سرما میخوری بزار برات لباس بیارم برو سریع لباستو عوض کن
سونهو: چیشده چرا ا/ت برگشته
یومی: نمیدونم بزار لباسشو عوض میکنه میگه
ا/ت: یومی
یومی: جانم
ا/ت: من میشه امشب اینجا باشم
یومی: اره فدات شم نکنه اتفاقی بین خودتو یونگی افتاده چرا گریه میکنی؟
ا/ت: ها؟ نه حالم خوب نیست من نباید گریه کنم به من ربطی نداره زندگی خودشه
سونهو: کی؟
ا/ت: اقای مین میگم زندگی خودشه میتونه با هر دختری که دوست داره باشه به من ربطی نداره من اینجا فقط یه بدبختم که فقط دارم توان بازی های احمقانه پدرمو میدم
یومی: اروم باش گریه نکن میخوای بخواب استراحت کن بعد بگو
#فیک
#سناریو
- ۳۵.۷k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط