تقدیمتون 😍
#نفرین شده #پارت_شصت_و_یک
و رفتن بعد رفتنشون یه صبحانه قشنگ خوردم و دوباره به تخت پناه بردم خیلی خوابیده بودم ولی بازم خوابم میومد داشتم میخوابیدم که گوشیم زنگ خورد
_ای لعنت به خرمگس معرکه گوشی رو نگاه کردم دیدم سانازه خودشه دیگه خرمگش که میگن اینه
_الوو
ساناز : سیلام علیکم چوطور موطوری؟
_اگه عین آدم حرف بزنی خوبم
ساناز : اییششش لیاقت شوخی های منو نداری
_بنال ببینم چه مرگته
ساناز : داریم میایم پیشت
_الان ؟
ساناز : وقتی میگم داریم میایم پیشت یعنی الان تو راهیم داریم میایم بعد تو میپرسی الان ؟ پس کی ؟
_خیل خوب بابا جهنم و ضرر
ساناز : گم شو بابا
بعد قطع کرد یه بار اومدم بخوابم ها ، حالا به طوری میگم انگار اصلا نخوابیدم بعد پنج دقیقه زنگ درو زدن و ساناز طبق معمول با سروصدا اومد تو خونه به ده ثانیه نکشیده بود که کله هردوتاشون از در اومد تو
پریسا : سلام چطوری سرت بهتر شده ؟
_فدااتت آره بهترم ممنون
پریسا : خدارو شکر از اون دختره بهار چه خبر ماجرای جدیدی که پیش نیومده ؟
ساناز : ماجرا ؟ چه ماجرایی ، آقا استپ کنین من جاموندم
_ساکت باش الان همه اهل خونه رو خبردار میکنی
ساناز :خب بگو ببینم چی شده ؟
منو پریسا ماجرا رو براش تعریف کردیم تا حدود چند دقیقه داشت خنثی فقط مارو نگاه میکرد بعد یه دفعه زد زیر خنده و گفت : اهههه چه باحال
_زهرمارو چه باحال کجاش باحاله الان ؟ اینکه دارن منو میکشن؟ یا اینکه یه سری موجودات اطرافمن که من نمیشناسم ؟
ساناز یه کم رفت تو فکر و گفت : راست میگی اصلا باحال نیست حالا که فکر میکنم یه کمم ترسناکه
پریسا : خدارو شکر یه بارم که شد این یه فکری کرد فکر میکردم قراره مخت رو به عنوان آکبند بفروشیم
ساناز : خفه شو بابا من یه مخی دارم که انیشتن نداشت
پریسا : آره جون عمت
ساناز اداشو درآورد و چیزی نگفت تو این بین احساس کردم صدای پا از تو راهرو میاد توجه نکردم شاید کسی رد شده
پریسا و ساناز اندازه یه ماه هله هوله جمع کرده بودن و آورده بودن شروع کردن به باز کردنشون و یکی یکی میخوردن منم رفتم بینشون و با همکاری هم بعد یکساعت تمومشون کردیم اینقدر خورده بودیم فکر کنم تا دوروز نتونیم چیزی بخوریم تا ساعت ۶خونه بودیم و بعد رفتیم بیرون با ماشین پریسا یه دور هم تو شهر زدیم و تقریبا شد ساعت ۸و نیم
پریسا : کی میای دانشگاه خیلی جاموندی ها ؟
_آره خیلی زیاد ولی دیگه از پس فردا میام از شنبه
پریسا : اوهوم خودم میام دنبالت این چند وقته
_دستت طلا
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
و رفتن بعد رفتنشون یه صبحانه قشنگ خوردم و دوباره به تخت پناه بردم خیلی خوابیده بودم ولی بازم خوابم میومد داشتم میخوابیدم که گوشیم زنگ خورد
_ای لعنت به خرمگس معرکه گوشی رو نگاه کردم دیدم سانازه خودشه دیگه خرمگش که میگن اینه
_الوو
ساناز : سیلام علیکم چوطور موطوری؟
_اگه عین آدم حرف بزنی خوبم
ساناز : اییششش لیاقت شوخی های منو نداری
_بنال ببینم چه مرگته
ساناز : داریم میایم پیشت
_الان ؟
ساناز : وقتی میگم داریم میایم پیشت یعنی الان تو راهیم داریم میایم بعد تو میپرسی الان ؟ پس کی ؟
_خیل خوب بابا جهنم و ضرر
ساناز : گم شو بابا
بعد قطع کرد یه بار اومدم بخوابم ها ، حالا به طوری میگم انگار اصلا نخوابیدم بعد پنج دقیقه زنگ درو زدن و ساناز طبق معمول با سروصدا اومد تو خونه به ده ثانیه نکشیده بود که کله هردوتاشون از در اومد تو
پریسا : سلام چطوری سرت بهتر شده ؟
_فدااتت آره بهترم ممنون
پریسا : خدارو شکر از اون دختره بهار چه خبر ماجرای جدیدی که پیش نیومده ؟
ساناز : ماجرا ؟ چه ماجرایی ، آقا استپ کنین من جاموندم
_ساکت باش الان همه اهل خونه رو خبردار میکنی
ساناز :خب بگو ببینم چی شده ؟
منو پریسا ماجرا رو براش تعریف کردیم تا حدود چند دقیقه داشت خنثی فقط مارو نگاه میکرد بعد یه دفعه زد زیر خنده و گفت : اهههه چه باحال
_زهرمارو چه باحال کجاش باحاله الان ؟ اینکه دارن منو میکشن؟ یا اینکه یه سری موجودات اطرافمن که من نمیشناسم ؟
ساناز یه کم رفت تو فکر و گفت : راست میگی اصلا باحال نیست حالا که فکر میکنم یه کمم ترسناکه
پریسا : خدارو شکر یه بارم که شد این یه فکری کرد فکر میکردم قراره مخت رو به عنوان آکبند بفروشیم
ساناز : خفه شو بابا من یه مخی دارم که انیشتن نداشت
پریسا : آره جون عمت
ساناز اداشو درآورد و چیزی نگفت تو این بین احساس کردم صدای پا از تو راهرو میاد توجه نکردم شاید کسی رد شده
پریسا و ساناز اندازه یه ماه هله هوله جمع کرده بودن و آورده بودن شروع کردن به باز کردنشون و یکی یکی میخوردن منم رفتم بینشون و با همکاری هم بعد یکساعت تمومشون کردیم اینقدر خورده بودیم فکر کنم تا دوروز نتونیم چیزی بخوریم تا ساعت ۶خونه بودیم و بعد رفتیم بیرون با ماشین پریسا یه دور هم تو شهر زدیم و تقریبا شد ساعت ۸و نیم
پریسا : کی میای دانشگاه خیلی جاموندی ها ؟
_آره خیلی زیاد ولی دیگه از پس فردا میام از شنبه
پریسا : اوهوم خودم میام دنبالت این چند وقته
_دستت طلا
#رمان_z #ترسناک #رمان #نویسنده
۱۲.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.