هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت99
حرفشو مثل یه رگبار توی قلب من فرود آورد و از اتاق بیرون رفت.
مگه ممکن بود؟
نمیتونست ...
اون نمیتونستی دختر بیگناهی رو قربانی اشتباه خودشو من کنه میتونست؟
انقدر عصبانیم کرده بود انقدر منو عصبی کرده بود که شروع کنم به کوبیدن هر چیزی که دم دستم روی در و دیوار
کل اتاق ویرون کرده بودم طوری که به خاطر سرصدای من همه بیرون اتاق جمع شده بودن و مادرم مانع از ورود همه ی اون آدما می شد تا من هرچی عصبانیت دارم و سر وسایل اتاق خالی کنم.
در اتاق و که باز کردم با فریاد رو به بقیه گفتم
اینجا چه غلطی می کنین؟
گمشید همتون مگه اومدین سیریک ببینین؟
همه ترسیده از اونجا دور شدن و من دیدم که ماه رو بالای پله ها کنار نرده ایستاده بود و ترسیده به من نگاه می کرد
مهتاب با کمی فاصله از در اتاق ایستاده بود و قصد رفتن نداشت انگشتم و سمت اون و مادرم که نزدیک هم بودن گرفتم و گفتم
با شما هم بودم برید از اینجا نمیخوام چشمم به هیچکدوم شما بیوفته
حرفم تموم نشده ماهرو از کنار نرده ها فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت
من با اون نبودم نمی خواستم اون بره فقط اون می تونست آب سردی بشه روی این عصبانیت من...
اما اونم ترسونده بودم و فراریش داده بودم.
از عمارت بیرون زدم بین درختا قدم میزدم و دنبال راهحل بودم مادرم اگر میگفت کاری و میکنه بی درنگ انجامش می داد و من نمی خواستم ماهرو قربانی منو خواستهام بشه
اما بدبختانه نمی تونستم ازش دست بکشم
دست کشیدن از این دختر برای من کم از جون دادن نبود
چند ساعتی چرخیدم دیگه نزدیکای صبح شده بود ۴ صبح بود که دوباره به عمارت برگشتم
کنار در اتاق ماهرو ایستادم لایه درو که باز کردم روی تخت نشسته بود این دختر چرا نخوابیده بود ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت99
حرفشو مثل یه رگبار توی قلب من فرود آورد و از اتاق بیرون رفت.
مگه ممکن بود؟
نمیتونست ...
اون نمیتونستی دختر بیگناهی رو قربانی اشتباه خودشو من کنه میتونست؟
انقدر عصبانیم کرده بود انقدر منو عصبی کرده بود که شروع کنم به کوبیدن هر چیزی که دم دستم روی در و دیوار
کل اتاق ویرون کرده بودم طوری که به خاطر سرصدای من همه بیرون اتاق جمع شده بودن و مادرم مانع از ورود همه ی اون آدما می شد تا من هرچی عصبانیت دارم و سر وسایل اتاق خالی کنم.
در اتاق و که باز کردم با فریاد رو به بقیه گفتم
اینجا چه غلطی می کنین؟
گمشید همتون مگه اومدین سیریک ببینین؟
همه ترسیده از اونجا دور شدن و من دیدم که ماه رو بالای پله ها کنار نرده ایستاده بود و ترسیده به من نگاه می کرد
مهتاب با کمی فاصله از در اتاق ایستاده بود و قصد رفتن نداشت انگشتم و سمت اون و مادرم که نزدیک هم بودن گرفتم و گفتم
با شما هم بودم برید از اینجا نمیخوام چشمم به هیچکدوم شما بیوفته
حرفم تموم نشده ماهرو از کنار نرده ها فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت
من با اون نبودم نمی خواستم اون بره فقط اون می تونست آب سردی بشه روی این عصبانیت من...
اما اونم ترسونده بودم و فراریش داده بودم.
از عمارت بیرون زدم بین درختا قدم میزدم و دنبال راهحل بودم مادرم اگر میگفت کاری و میکنه بی درنگ انجامش می داد و من نمی خواستم ماهرو قربانی منو خواستهام بشه
اما بدبختانه نمی تونستم ازش دست بکشم
دست کشیدن از این دختر برای من کم از جون دادن نبود
چند ساعتی چرخیدم دیگه نزدیکای صبح شده بود ۴ صبح بود که دوباره به عمارت برگشتم
کنار در اتاق ماهرو ایستادم لایه درو که باز کردم روی تخت نشسته بود این دختر چرا نخوابیده بود ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۷k
۳۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.