set me free
#set_me_free
#پارت_26
سرم رو بالا آوردم به صورتش نگاه کردم از شدت گریه نمیتونستم خوب ببینمش تار بود برام
کمی جلوتر اومد و توی صورتم دقیق شد و گفت : بهت نمیخوره
کمی مکث کرد و ادامه داد : بهت نمیخوره قا.تل بودن
با گریه گفتم : من من از چیزی خبر ندارم اشتباهی شده
یه سری برگه رو جلوم پرت کرد و گفت: اشتباه؟ خودت با پای خودت پاشدی اومدی سراغ دختری که خودت قصد جونش رو کردی؟
میخواستی ببینیش؟
دیدی نم.رده اومده بودی بک.شیش؟
میترسیدی لو بدتت؟
بیا برگه ها رو ببین!!!
برگه ها رو توی دستم گرفتم
توی برگه ها حرف های سویون بود اون گفته بود که من چا.قو رو بهش زدم!
قلبم داشت از جاش کنده میشد
: آقا میشه خواهش کنم بذارین سویون نه میا رو ببینم؟
: ببینیش که چی بشه؟
: راستش راستش من فراموشی گرفتم و چیزی یادم نمیاد نمیدونم دارین چی میگین
: یادت میارم تک تک کاراتو!!!!
: آقا خواهش میکنم!!!
توجهی به حرف هام نمیکرد
حس عجیبی داشتم
انگار دنیا به پایان رسیده
همه چیز تموم شده ولی من هنوز نتونستم راهم رو پیدا کنم و تنها و سرگردون توی این دنیام
حالم اینجوری بود
نمیدونم باید چیکار کنم
گفتم : میشه میشه حداقل زنگ بزنین به مادرم؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود مامان میتونه براشون توضیح بده
شمارش رو بهشون دادم و بهش زنگ زدن
نمیتونسم این تیکه های پازل به هم ریخته رو کنار هم بچینم
تقریبا همه چیز معلوم شده بود ولی من هنوز سر درگم بودم
راه میرفتم و با خودم حرف میزدم
عین دیوونه ها
با شنیدن تقه در به سمت در برگشتم
مامان بود
صورتش خی.س بود حتما تا اینجا رو گریه کرده
نشست و دوباره بازجویی رو شروع کردن
: مامان بهشون بگو من من فراموشی گرفتم
مامان دستپاچه گفت : درست میگه
مرد تکیه ای به صندلیش داد و جابه جا شد و گفت : اگه اون فراموشی گرفته شما که فراموشی نگرفتی حرف بزن
مامان با بهت به مرد نگاه کرد
: حرف بزنین اجوما
مامان فقط سکوت کرده بود
مرد گفت : اگه حرف نزنین همینایی که خانوم میا گفته کافیه برای محکوم کردن پسرت و فرستادنش به دادگاه!!
مامان دست هاش رو به هم می.مال.ید
مامان : راستش راستش پسر من قبل از تصادفی بکنه و حافظه اش رو از دست بده یه یه مشکلی داشت
: اها حالا شد چه مشکلی ؟
مامان دوباره سکوت کرد
ایندفعه مرد با داد گفت : چه مشکلی؟
مامان بلند تر داد کشید و گفت : یه مشکل روانی
`
#پارت_26
سرم رو بالا آوردم به صورتش نگاه کردم از شدت گریه نمیتونستم خوب ببینمش تار بود برام
کمی جلوتر اومد و توی صورتم دقیق شد و گفت : بهت نمیخوره
کمی مکث کرد و ادامه داد : بهت نمیخوره قا.تل بودن
با گریه گفتم : من من از چیزی خبر ندارم اشتباهی شده
یه سری برگه رو جلوم پرت کرد و گفت: اشتباه؟ خودت با پای خودت پاشدی اومدی سراغ دختری که خودت قصد جونش رو کردی؟
میخواستی ببینیش؟
دیدی نم.رده اومده بودی بک.شیش؟
میترسیدی لو بدتت؟
بیا برگه ها رو ببین!!!
برگه ها رو توی دستم گرفتم
توی برگه ها حرف های سویون بود اون گفته بود که من چا.قو رو بهش زدم!
قلبم داشت از جاش کنده میشد
: آقا میشه خواهش کنم بذارین سویون نه میا رو ببینم؟
: ببینیش که چی بشه؟
: راستش راستش من فراموشی گرفتم و چیزی یادم نمیاد نمیدونم دارین چی میگین
: یادت میارم تک تک کاراتو!!!!
: آقا خواهش میکنم!!!
توجهی به حرف هام نمیکرد
حس عجیبی داشتم
انگار دنیا به پایان رسیده
همه چیز تموم شده ولی من هنوز نتونستم راهم رو پیدا کنم و تنها و سرگردون توی این دنیام
حالم اینجوری بود
نمیدونم باید چیکار کنم
گفتم : میشه میشه حداقل زنگ بزنین به مادرم؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود مامان میتونه براشون توضیح بده
شمارش رو بهشون دادم و بهش زنگ زدن
نمیتونسم این تیکه های پازل به هم ریخته رو کنار هم بچینم
تقریبا همه چیز معلوم شده بود ولی من هنوز سر درگم بودم
راه میرفتم و با خودم حرف میزدم
عین دیوونه ها
با شنیدن تقه در به سمت در برگشتم
مامان بود
صورتش خی.س بود حتما تا اینجا رو گریه کرده
نشست و دوباره بازجویی رو شروع کردن
: مامان بهشون بگو من من فراموشی گرفتم
مامان دستپاچه گفت : درست میگه
مرد تکیه ای به صندلیش داد و جابه جا شد و گفت : اگه اون فراموشی گرفته شما که فراموشی نگرفتی حرف بزن
مامان با بهت به مرد نگاه کرد
: حرف بزنین اجوما
مامان فقط سکوت کرده بود
مرد گفت : اگه حرف نزنین همینایی که خانوم میا گفته کافیه برای محکوم کردن پسرت و فرستادنش به دادگاه!!
مامان دست هاش رو به هم می.مال.ید
مامان : راستش راستش پسر من قبل از تصادفی بکنه و حافظه اش رو از دست بده یه یه مشکلی داشت
: اها حالا شد چه مشکلی ؟
مامان دوباره سکوت کرد
ایندفعه مرد با داد گفت : چه مشکلی؟
مامان بلند تر داد کشید و گفت : یه مشکل روانی
`
۱.۳k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.