set me free
#set_me_free
#پارت_28
مامان شروع کرد به گریه و گفت : اون تقصیری نداره باور کنین
بعد که بهوش اومد شخصیت تاریکش انگار م.رده بود همینطور شخصیت مهربونش
به یه تعادل رسیده بود
دکتر میگفت این خوبه و نباید بذاریم گذشته رو به یاد بیاره
اینجوری درست میشه
مامان با حالت التماس گفت : جیمین گناهی نداره من من بودم کع با اینکه میدونستم به میا اون چا.قو زده ولی چیزی به پلیش نگفتم
جیمین تقصیری نداره
فرد تقصیر کار اون شب مر.د!
قلبم نمیزد
نمیتونم بار سنگین کلمات مامان رو تحمل کنم
به دستام نگاه کردم
من با این دست ها چیکار کرده بودم؟
: ما ما مامان تو داری چی میگی
سرش رو انداخته بود پایین و فقط گریه میکرد
دیگه نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم
دنیا توی هاله ای سیاهی ناپدید شد
چشمام رو باز کردم
سرم درد میکرد
دستم رو روی سرم کشیدم
باند پیچی شده بود
روی تخت بودم
بلند شدم
سرم رو گرفتم بلکه یگم آروم بگیره
جلوی آیینه قدی گه بود رفتم
من کی بودم؟
داد زدم : بگو حرف بزن بگو کی هستی چرا خ.فه شدی چیزی نمیگی؟ پس اونایی کع بهم نشون میدادی کابو.س یا رویا نبود
با یاد آوری حرفای مامان
با لحن آرومی گفتم : اون اونا خاطره بودن؟
خو.ن توی رگهام دوباره بند اومد
با دستم به آیینه میکوبیدم
پشت آیینه خالی بود و همین باعث شد آیینه شکسته بشه
ولی نمیفهمیدم و فقط ض.ربه میزدم و داد
یهو سرم سوت کشید
`°•
#پارت_28
مامان شروع کرد به گریه و گفت : اون تقصیری نداره باور کنین
بعد که بهوش اومد شخصیت تاریکش انگار م.رده بود همینطور شخصیت مهربونش
به یه تعادل رسیده بود
دکتر میگفت این خوبه و نباید بذاریم گذشته رو به یاد بیاره
اینجوری درست میشه
مامان با حالت التماس گفت : جیمین گناهی نداره من من بودم کع با اینکه میدونستم به میا اون چا.قو زده ولی چیزی به پلیش نگفتم
جیمین تقصیری نداره
فرد تقصیر کار اون شب مر.د!
قلبم نمیزد
نمیتونم بار سنگین کلمات مامان رو تحمل کنم
به دستام نگاه کردم
من با این دست ها چیکار کرده بودم؟
: ما ما مامان تو داری چی میگی
سرش رو انداخته بود پایین و فقط گریه میکرد
دیگه نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم
دنیا توی هاله ای سیاهی ناپدید شد
چشمام رو باز کردم
سرم درد میکرد
دستم رو روی سرم کشیدم
باند پیچی شده بود
روی تخت بودم
بلند شدم
سرم رو گرفتم بلکه یگم آروم بگیره
جلوی آیینه قدی گه بود رفتم
من کی بودم؟
داد زدم : بگو حرف بزن بگو کی هستی چرا خ.فه شدی چیزی نمیگی؟ پس اونایی کع بهم نشون میدادی کابو.س یا رویا نبود
با یاد آوری حرفای مامان
با لحن آرومی گفتم : اون اونا خاطره بودن؟
خو.ن توی رگهام دوباره بند اومد
با دستم به آیینه میکوبیدم
پشت آیینه خالی بود و همین باعث شد آیینه شکسته بشه
ولی نمیفهمیدم و فقط ض.ربه میزدم و داد
یهو سرم سوت کشید
`°•
۱.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.