set me free
#set_me_free
#پارت_25
به زور قدمی برداشتم و داخل رفتم
اون اون اون خودش بود
سویون بود
سویون من
شوکه شدم
وقتی نگاهش به من افتاد چشماش گرد شد
: سو سویون تو تو زنده ای!
هنوز مات مونده بود که نزدیکتر رفتم
داد زد : جلو نیا جلو نیاااااا
سرجام میخکوب شدم
: سویون منم جیمین
دستش رو روی سرش گذاشت و داد زد : تو تو تو به من به من چا.قو زدی میخواستی من رو بک.شی برو بیرون
چی میگفت ؟ پس درست دیده بودم
دعا دعا میکردم فقط یه خواب بوده باشه
: سویونا منم جیمین یادت رفته چقدر تلاش کردیم تا در مورد
حرفم رو قطع کرد و داد کشید و گفت : اون میخواد من رو بک.شه
و شروع کرد جیغ زدن
پرستار دستپاچه زنگ زد به نگهبان و خودش سعی کرد با زدن یه آمپول به سویون اون رو آروم بک.نه
نگهبان ها ریختن توی اتاق و من رو گرفتن
دست و پا میزدم وقتی فایده ای نداشت توی سالن داد میزدم : سویون منممممممم سویووووون
چرا انقدر بدبختم؟
چرا گذشته من انقدر حال بهم زنه؟
دیگه جونی نداشتم برای مقابله کرده
توی یه اتاقک بردنم
احتمالا زنگ میزنن به پلیس
از جام بلند شدم
یکی از اتاق های بیمارستان بود که هنوز تختی توش نبود و مجهز نشده بود
با مشت به در زدم : باز کنین در رو لطفا بذارین سویون رو ببینم!!
صدای چرخوندن کلید توی در رو شنیدم
عقب رفتم و چند نفر که از لباس هاشون معلوم بود پلیسن اومدن و به دستم دستبند بستن
مات و مبهوت مونده بودم گفتم : آجوشی من کاری نکردم من من کاری نکردم این دستبند ها رو باز کنین باید با سویون نه نه میا صحبت کنم خواهش میکنم
بدون توجه به حرفام به بیرون از بیمارستان بردنم
به حرفام توجهی نمیکردن
****
به ایستگاه پلیس که رسیدیم پیاده شدم و من رو به اتاق بازجویی بردن
اینجا رو توی فیلم ها زیاد دیده بودم
ولی چرا من رو آوردن اینجا ؟
یعنی واقعا من به سویون ..... نه نهه
روی صندلی نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم
دیگه منتظر چه اتفاقی هستم تا باور کنم من به سویون حم.له کرده بودم؟
چرا باور نمیکنم!!!
قطره های اشک یکی بعد از دیگری روی صورتم میغلتید
یک نفر اومد و جلوم نشست
`°•
#پارت_25
به زور قدمی برداشتم و داخل رفتم
اون اون اون خودش بود
سویون بود
سویون من
شوکه شدم
وقتی نگاهش به من افتاد چشماش گرد شد
: سو سویون تو تو زنده ای!
هنوز مات مونده بود که نزدیکتر رفتم
داد زد : جلو نیا جلو نیاااااا
سرجام میخکوب شدم
: سویون منم جیمین
دستش رو روی سرش گذاشت و داد زد : تو تو تو به من به من چا.قو زدی میخواستی من رو بک.شی برو بیرون
چی میگفت ؟ پس درست دیده بودم
دعا دعا میکردم فقط یه خواب بوده باشه
: سویونا منم جیمین یادت رفته چقدر تلاش کردیم تا در مورد
حرفم رو قطع کرد و داد کشید و گفت : اون میخواد من رو بک.شه
و شروع کرد جیغ زدن
پرستار دستپاچه زنگ زد به نگهبان و خودش سعی کرد با زدن یه آمپول به سویون اون رو آروم بک.نه
نگهبان ها ریختن توی اتاق و من رو گرفتن
دست و پا میزدم وقتی فایده ای نداشت توی سالن داد میزدم : سویون منممممممم سویووووون
چرا انقدر بدبختم؟
چرا گذشته من انقدر حال بهم زنه؟
دیگه جونی نداشتم برای مقابله کرده
توی یه اتاقک بردنم
احتمالا زنگ میزنن به پلیس
از جام بلند شدم
یکی از اتاق های بیمارستان بود که هنوز تختی توش نبود و مجهز نشده بود
با مشت به در زدم : باز کنین در رو لطفا بذارین سویون رو ببینم!!
صدای چرخوندن کلید توی در رو شنیدم
عقب رفتم و چند نفر که از لباس هاشون معلوم بود پلیسن اومدن و به دستم دستبند بستن
مات و مبهوت مونده بودم گفتم : آجوشی من کاری نکردم من من کاری نکردم این دستبند ها رو باز کنین باید با سویون نه نه میا صحبت کنم خواهش میکنم
بدون توجه به حرفام به بیرون از بیمارستان بردنم
به حرفام توجهی نمیکردن
****
به ایستگاه پلیس که رسیدیم پیاده شدم و من رو به اتاق بازجویی بردن
اینجا رو توی فیلم ها زیاد دیده بودم
ولی چرا من رو آوردن اینجا ؟
یعنی واقعا من به سویون ..... نه نهه
روی صندلی نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم
دیگه منتظر چه اتفاقی هستم تا باور کنم من به سویون حم.له کرده بودم؟
چرا باور نمیکنم!!!
قطره های اشک یکی بعد از دیگری روی صورتم میغلتید
یک نفر اومد و جلوم نشست
`°•
۱.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.