دروغ زیبا پارت چهار شوگولی
#دروغ_زیبا #پارت_چهار #شوگولی
برق و خاموش کردم و نزدیک تخت شدم. لحافط و پس زدم و دراز کشیدم. همینکه چشمامو بستم وارد اتاق شد.
خودشو روی تخت انداخت و پشت من خوابید.
کم کم صدای نفس هاش اروم شد و خوابید. خب... این یک روز متاهلی توی این خونه بود. خونه ای که بزرگ بود و قشنگ.
همیشه همینجوری بود. باهم حرف نمیزدیم. مگه برای دعوا. چشم تو چشم نمی شدیم. کاری به کار هم نداشتیم.
لبخندی زدم. من این زندگی رو انتخاب نکردم. من دوست داشتم با یکی دیگه ازدواج کنم. با یکی دیگه باشم. اما نشد.
خمیازه ای کشیدم و بهش پشت کردم.
زیر لب زمزمه کردم: شبت بخیر لونا. خوب بخوابی.
قلبم برای لحظه ای تیر کشید. اما خب...عادت کرده بودم.
درسته دوستش نداشتم. درسته هنوز دختر بودم. هنوز بیست و چهار سالمه. اما خب...دوست دارم یکی باشه که همیشه کنارم باشه. چه عیبی داره؟
*
تاپ سفید چسبم که براق بود وخیره کننده پوشیدم. همراهش کت سورمه ای که مدل استیناش بالا بود و پوشیدم.
به گردنبند هام خیره شدم.
تصمیم گرفتم از بینشون همونی که از بقیه برایم عزیز تر بود و استفاده کنم.
گردنبندی که بک کیونگ بهم داده بود. لبخندی زدم و با ذوق گردنبندو گردنم کردم و در اخر رژلب قرمز رنگی به لبای صورتی رنگم زدم.
اما یک لحظه یاد کار دیشبم افتادم. لپام سرخ شد و دستم و روی صورتم گذاشتم. از دیدنش نمی ترسیدم. از واکنشش میترسیدم.
سیلی ارومی به خودم زدم و گفتم خفه بابا. ترس نداره که.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم و با فهمیدن اینکه برایم وای نستاده و رفته تو ماشین لعنتی زیر لب گفتم: میمیره دو دقیقه منتظرم بمونه.
با حرص از خونه زدم بیرون و دنبال ماشینش گشتم . با دیدن ماشین سیاه رنگش لبخندی زدم و به سرعت نزدیک ماشین شدم و درو باز کردم.
بدون سلام ماشین و روشن کرد و راه افتاد. چیزی که خیلی روی مخ بود سکوت ماشین بود.
دست به سینه لب ورچیدم و به خیابونا خیره شدم.
پشت چراغ قرمز که ایستاد با دیدن ماشین کناریمون دستمو روی صورتم گذاشتم و رومو برگردوندم. این دیگه از کجا پیداش شد؟ خدایـــــــا.
یونگی با دیدنم که سرم پایینه گفت: باز داری چیکار میکنی؟
+هیچی مهم نیست.
چراغ قرمز و رد کرد و من نفس راحتی کشیدم.انگار قول مرحله اخرو شکسته بودم!.
دم شرکت که ایستاد و درو برای خودش باز کرد و و بدون من راه افتاد. دماغمو بالا دادم و با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و درو محکم بهم کوبیدم.
صداش به قدری بلند بود که خودمم ترسیدم. اما ارامش کاذبمو حفظ کردم و خونسرد از کنارش رد شدم و وارد ساختمون شدم.
+خدایا امروز صبح کشیدم هم با دیدن این عنتر. هم با دیدن اون دختره پشت ماشین. تروخدا دیگه خرابم نکن.
برق و خاموش کردم و نزدیک تخت شدم. لحافط و پس زدم و دراز کشیدم. همینکه چشمامو بستم وارد اتاق شد.
خودشو روی تخت انداخت و پشت من خوابید.
کم کم صدای نفس هاش اروم شد و خوابید. خب... این یک روز متاهلی توی این خونه بود. خونه ای که بزرگ بود و قشنگ.
همیشه همینجوری بود. باهم حرف نمیزدیم. مگه برای دعوا. چشم تو چشم نمی شدیم. کاری به کار هم نداشتیم.
لبخندی زدم. من این زندگی رو انتخاب نکردم. من دوست داشتم با یکی دیگه ازدواج کنم. با یکی دیگه باشم. اما نشد.
خمیازه ای کشیدم و بهش پشت کردم.
زیر لب زمزمه کردم: شبت بخیر لونا. خوب بخوابی.
قلبم برای لحظه ای تیر کشید. اما خب...عادت کرده بودم.
درسته دوستش نداشتم. درسته هنوز دختر بودم. هنوز بیست و چهار سالمه. اما خب...دوست دارم یکی باشه که همیشه کنارم باشه. چه عیبی داره؟
*
تاپ سفید چسبم که براق بود وخیره کننده پوشیدم. همراهش کت سورمه ای که مدل استیناش بالا بود و پوشیدم.
به گردنبند هام خیره شدم.
تصمیم گرفتم از بینشون همونی که از بقیه برایم عزیز تر بود و استفاده کنم.
گردنبندی که بک کیونگ بهم داده بود. لبخندی زدم و با ذوق گردنبندو گردنم کردم و در اخر رژلب قرمز رنگی به لبای صورتی رنگم زدم.
اما یک لحظه یاد کار دیشبم افتادم. لپام سرخ شد و دستم و روی صورتم گذاشتم. از دیدنش نمی ترسیدم. از واکنشش میترسیدم.
سیلی ارومی به خودم زدم و گفتم خفه بابا. ترس نداره که.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم و با فهمیدن اینکه برایم وای نستاده و رفته تو ماشین لعنتی زیر لب گفتم: میمیره دو دقیقه منتظرم بمونه.
با حرص از خونه زدم بیرون و دنبال ماشینش گشتم . با دیدن ماشین سیاه رنگش لبخندی زدم و به سرعت نزدیک ماشین شدم و درو باز کردم.
بدون سلام ماشین و روشن کرد و راه افتاد. چیزی که خیلی روی مخ بود سکوت ماشین بود.
دست به سینه لب ورچیدم و به خیابونا خیره شدم.
پشت چراغ قرمز که ایستاد با دیدن ماشین کناریمون دستمو روی صورتم گذاشتم و رومو برگردوندم. این دیگه از کجا پیداش شد؟ خدایـــــــا.
یونگی با دیدنم که سرم پایینه گفت: باز داری چیکار میکنی؟
+هیچی مهم نیست.
چراغ قرمز و رد کرد و من نفس راحتی کشیدم.انگار قول مرحله اخرو شکسته بودم!.
دم شرکت که ایستاد و درو برای خودش باز کرد و و بدون من راه افتاد. دماغمو بالا دادم و با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و درو محکم بهم کوبیدم.
صداش به قدری بلند بود که خودمم ترسیدم. اما ارامش کاذبمو حفظ کردم و خونسرد از کنارش رد شدم و وارد ساختمون شدم.
+خدایا امروز صبح کشیدم هم با دیدن این عنتر. هم با دیدن اون دختره پشت ماشین. تروخدا دیگه خرابم نکن.
۸.۳k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.