ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_6
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
تو اتاق فقط گریه میکردم....گوشیمو ورداشتمو به نیکا زنگ زدم
نیکا:سلام قشنگم چطوری
با صدایی که از گریه به هق هق تبدیل شده بود گفتم
دیانا:نیکا
نیکا:دیانا خوبی.....چیشده چرا صدات اینجوریه
دیانا:نیکا بدبخت شدم:)
همه ماجرا رو بهش گفتم
نیکا:دیانا داری شوخی میکنی دیگه؟
دیانا:کاش شوخی بود:)
نیکا:وای تو چیکار کردی دختر چیکار کردی اگه بلایی سرت بیاره
دیانا:دیگه مهم نیس برام من همین الان یه مرده متحرکم!
نیکا:ببند دهنتو....خودم میارم باهاش حرف میزنم
دیانا:نه نه نیکا ارسلان یه وحشیه بعدش میاد منو تنبیه میکنه خودش گفت:)
درحال حرف زدن با نیکا بودم که در اتاق باز شدو و ارسلان جلو در نمایان شد
دیانا:من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا
ارسلان:چیه تا اومدم قطع کردی
جوابی بهش ندادمو رو تخت دراز کشیدم و پتو رو انداختم رو خودم
ارسلان: به درک
خودشم اومد رو تخت دراز کشید که بهش پشت کردم
••••••••••••••••••••
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان نیس
بهتر!
رفتم تو اشپز خونه که چایی بزارم دیدم یه نامه گذاشته
(من شرکتم کاری داشتی یا اتفاقی افتاد به این شماره زنگ بزن)
شمارشو تو گوشیم سیو کردم
رو صندلی نشسته بودم که یاد حرفای ارسلان به بابام افتادم
دخترت الان مال من شده:)
مالکیت دارم روش:)
نمیدونم چرا ولی یهو یه لبخندی گوشه لبم افتاد و قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن
دیانا به خودت بیا!
خودمو با صبحانه سرگرم کردم و بعد صبحونه خونه رو تمیز کردم
ساعت 6 غروب بود دیگه جونی نمونده بود واسم
یهو صدای چرخش کلید در اومد
خیلی سرد گفتم
دیانا:سلام
ارسلان:سلام چطوری
دیانا:خوبم
خواستم برم تو اشپز خونه که دیدم پشت سرم راه افتاد
رفتم سمت ظرفشویی که از پشت چسبید بهم
#part_6
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
تو اتاق فقط گریه میکردم....گوشیمو ورداشتمو به نیکا زنگ زدم
نیکا:سلام قشنگم چطوری
با صدایی که از گریه به هق هق تبدیل شده بود گفتم
دیانا:نیکا
نیکا:دیانا خوبی.....چیشده چرا صدات اینجوریه
دیانا:نیکا بدبخت شدم:)
همه ماجرا رو بهش گفتم
نیکا:دیانا داری شوخی میکنی دیگه؟
دیانا:کاش شوخی بود:)
نیکا:وای تو چیکار کردی دختر چیکار کردی اگه بلایی سرت بیاره
دیانا:دیگه مهم نیس برام من همین الان یه مرده متحرکم!
نیکا:ببند دهنتو....خودم میارم باهاش حرف میزنم
دیانا:نه نه نیکا ارسلان یه وحشیه بعدش میاد منو تنبیه میکنه خودش گفت:)
درحال حرف زدن با نیکا بودم که در اتاق باز شدو و ارسلان جلو در نمایان شد
دیانا:من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا
ارسلان:چیه تا اومدم قطع کردی
جوابی بهش ندادمو رو تخت دراز کشیدم و پتو رو انداختم رو خودم
ارسلان: به درک
خودشم اومد رو تخت دراز کشید که بهش پشت کردم
••••••••••••••••••••
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان نیس
بهتر!
رفتم تو اشپز خونه که چایی بزارم دیدم یه نامه گذاشته
(من شرکتم کاری داشتی یا اتفاقی افتاد به این شماره زنگ بزن)
شمارشو تو گوشیم سیو کردم
رو صندلی نشسته بودم که یاد حرفای ارسلان به بابام افتادم
دخترت الان مال من شده:)
مالکیت دارم روش:)
نمیدونم چرا ولی یهو یه لبخندی گوشه لبم افتاد و قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن
دیانا به خودت بیا!
خودمو با صبحانه سرگرم کردم و بعد صبحونه خونه رو تمیز کردم
ساعت 6 غروب بود دیگه جونی نمونده بود واسم
یهو صدای چرخش کلید در اومد
خیلی سرد گفتم
دیانا:سلام
ارسلان:سلام چطوری
دیانا:خوبم
خواستم برم تو اشپز خونه که دیدم پشت سرم راه افتاد
رفتم سمت ظرفشویی که از پشت چسبید بهم
۳.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.