ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_8
••••••••••••••••••••
خیلی از دستش اعصبانی بودم
رفتم جلوش وایسادمو انگشت اشارمو سمتش گرفتم
دیانا:دیگه هیچوقت حق اینکارو نداری
ارسلان:دیانا منو تهدید نکن که واسه خودت خیلی بد میشه دختر خوب؛)
ترسیدم دوباره از این کارا بکنه واسه همین رفتم تو اتاق!
یاد کارش افتادم!
با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه:)
رو تخت دراز کشیدمو فقط به اون لحظه فکر میکردم و لبخند گشادی زدم
هوووف دیانا بسه بخواب!
انقد فکر کردم که خوابم برد
-ارسلانکاشی✨-
نمیدونم چیشد!یهو خواستم حسش کنم:)
وقتی رفتمو بهش نزدیک شدم بدنش گرم شده بود و بغلم لش کرده بود؛)
حتی مخالفتم نکرد تا اینکه کارم تموم شدو شروع کرد به غر زدن
من که میدونم خوشت اومد دیانا خانم!
ارسلان نباید وابسته بشی جمع کن خودتو!
رفتم تو اتاق که دیدم خوابیده
دراز کشیدم و روش به طرف من بود
چقد ناز شده بود تو خواب:)
نخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم چشمامو رو هم گذاشتمو خوابیدم!
-دیانارحیمی✨-
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان هنوز خوابیده
ساعتو دیدم نه و نیم بود
فهمیدم که خواب مونده
دیانا:ارسلان....ارسلان بیدار شو
ارسلان:مامان تروخدا
با خنده گفتم
دیانا:مامان کیه دیانام
وقتی گفتم دیانام سریع گوشه چشماشو باز کردو منو دید
ارسلان:چیشده خوبی
دیانا:چیزی نشده ساعت 9 و نیمه دیرت نشه
سریع از جاش بلند شد
ارسلان:اوه اوه چقد دیر شد
دیانا:اروم چته
ارسلان:این تیشرت بیصاحابم کو
دیانا:من برم صبحونه رو آماده کنم
ارسلان:نمیرسم واسه خودت آماده کن
دیانا:اینجوری که نمیشه یچیز باید بخوری ضعف میکنی
یهو دست از گشتن ورداشت و به طرفم چرخید
ارسلان:میبینیم برات مهمه
دوباره برگشت و شروع کرد به گشتن
بی توجه به حرفش رفتمو چایی دم کرد
بعد یه ربع اومد بیرون خواست از در بره که صداش زدم
دیانا:ارسلان
ارسلان:جانم
به طرفش رفتم
دیانا:بیا اینو تو راه بخور
#part_8
••••••••••••••••••••
خیلی از دستش اعصبانی بودم
رفتم جلوش وایسادمو انگشت اشارمو سمتش گرفتم
دیانا:دیگه هیچوقت حق اینکارو نداری
ارسلان:دیانا منو تهدید نکن که واسه خودت خیلی بد میشه دختر خوب؛)
ترسیدم دوباره از این کارا بکنه واسه همین رفتم تو اتاق!
یاد کارش افتادم!
با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه:)
رو تخت دراز کشیدمو فقط به اون لحظه فکر میکردم و لبخند گشادی زدم
هوووف دیانا بسه بخواب!
انقد فکر کردم که خوابم برد
-ارسلانکاشی✨-
نمیدونم چیشد!یهو خواستم حسش کنم:)
وقتی رفتمو بهش نزدیک شدم بدنش گرم شده بود و بغلم لش کرده بود؛)
حتی مخالفتم نکرد تا اینکه کارم تموم شدو شروع کرد به غر زدن
من که میدونم خوشت اومد دیانا خانم!
ارسلان نباید وابسته بشی جمع کن خودتو!
رفتم تو اتاق که دیدم خوابیده
دراز کشیدم و روش به طرف من بود
چقد ناز شده بود تو خواب:)
نخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم چشمامو رو هم گذاشتمو خوابیدم!
-دیانارحیمی✨-
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان هنوز خوابیده
ساعتو دیدم نه و نیم بود
فهمیدم که خواب مونده
دیانا:ارسلان....ارسلان بیدار شو
ارسلان:مامان تروخدا
با خنده گفتم
دیانا:مامان کیه دیانام
وقتی گفتم دیانام سریع گوشه چشماشو باز کردو منو دید
ارسلان:چیشده خوبی
دیانا:چیزی نشده ساعت 9 و نیمه دیرت نشه
سریع از جاش بلند شد
ارسلان:اوه اوه چقد دیر شد
دیانا:اروم چته
ارسلان:این تیشرت بیصاحابم کو
دیانا:من برم صبحونه رو آماده کنم
ارسلان:نمیرسم واسه خودت آماده کن
دیانا:اینجوری که نمیشه یچیز باید بخوری ضعف میکنی
یهو دست از گشتن ورداشت و به طرفم چرخید
ارسلان:میبینیم برات مهمه
دوباره برگشت و شروع کرد به گشتن
بی توجه به حرفش رفتمو چایی دم کرد
بعد یه ربع اومد بیرون خواست از در بره که صداش زدم
دیانا:ارسلان
ارسلان:جانم
به طرفش رفتم
دیانا:بیا اینو تو راه بخور
۳.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.