رمان اردیا:
رمان اردیا:
اربابمغرورمن🤍
#part_4
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
مثله دیوونه ها شده بود....
دیانا:بب....ببخشید
ارسلان:مثله اینکه باید یسری چیزارو حالیت کنم!
منظورشو اصلا نفهمیدم!
ارسلان با داد گفت :اولا هیچوقت حق بی احترامی به منو نداری...دوما تو هیچکدوم از کارام دخالت نمیکنی...و سوما هرکاری گفتم بدون چون و چرا انجام میدی حتی همون کارایی که خودت بهتر میدونی؛)
حالم داشت بهم میخورد ازش
چقد یه آدم میتونه پست باشه
بغض گلومو چنگ میزد:)مثله یه پرنده بودم که تو قفس زندانی شده:)
قطره اشکی از چشمام ریخت که سریع پاکش کردم ارسلان نبینه!
ارسلان:گریه های الکی هم بکنی اعصابمو بهم بریزی خودت میدونی
هه حتی حق گریه کردنم ندارم:)
دیانا:میشه برم بخوابم؟
-ارسلانکاشی✨-
این دختر همون بیشرفه باید همینجوری مثله اشغال باهاش رفتار کنم:)
ارسلان:اره شب بخیر
اینو گفتم سریع به سمت اتاق رفت
دیدم داشت گریه میکرد
بیخیال شدمو سعی کردم بهش فکر نکردم ولی مگه میشد؟
-دیانارحیمی✨-
دیانا تو کِی انقد بی کس شدی که یه پسر غریبه اینجوری تحقیرت میکنه:)
با هزارجور کلنجار رفتن خوابم برد.
صبح با داد و فریاد ارسلانو یه نفر دیگه بیدار شدم
صداش چقد آشنا بود
دوییدم ببینم چیشده که دیدم بابامه!
دوییدم سمتشون
دیانا:بابا....بابا قربونت برم خوبی؟
بابایدیانا:دیانا اینجا چیکار میکنی
دیانا:من....من واسه یعنی
ارسلان:دیانا واسه نجات تو با من ازدواج کرده
بابایدیانا:تو چقد آدم بیشرفی هستی پسر.....من رفیق پدرتم
ارسلان:عه الان رفیقی؟اونموقعه که همه مارو بدبخت کردی رفتی رفیق نبودی؟
بابایدیانا:وقت این حرفا نیس دخترمو آزاد کن
دیانا:بابا نگران من نباش من به خواست خودم اینجا هستم
بابایدیانا:تو به اجبار اینجایی دیانا من حاضرم دوباره برگردم تو اون بی صاحاب شده ولی تو برگردی پیش مادرت
ارسلان:دیگه دیره واسه این حرفا....دخترت الان مال من شده و مالکیت دارم روش
اربابمغرورمن🤍
#part_4
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
مثله دیوونه ها شده بود....
دیانا:بب....ببخشید
ارسلان:مثله اینکه باید یسری چیزارو حالیت کنم!
منظورشو اصلا نفهمیدم!
ارسلان با داد گفت :اولا هیچوقت حق بی احترامی به منو نداری...دوما تو هیچکدوم از کارام دخالت نمیکنی...و سوما هرکاری گفتم بدون چون و چرا انجام میدی حتی همون کارایی که خودت بهتر میدونی؛)
حالم داشت بهم میخورد ازش
چقد یه آدم میتونه پست باشه
بغض گلومو چنگ میزد:)مثله یه پرنده بودم که تو قفس زندانی شده:)
قطره اشکی از چشمام ریخت که سریع پاکش کردم ارسلان نبینه!
ارسلان:گریه های الکی هم بکنی اعصابمو بهم بریزی خودت میدونی
هه حتی حق گریه کردنم ندارم:)
دیانا:میشه برم بخوابم؟
-ارسلانکاشی✨-
این دختر همون بیشرفه باید همینجوری مثله اشغال باهاش رفتار کنم:)
ارسلان:اره شب بخیر
اینو گفتم سریع به سمت اتاق رفت
دیدم داشت گریه میکرد
بیخیال شدمو سعی کردم بهش فکر نکردم ولی مگه میشد؟
-دیانارحیمی✨-
دیانا تو کِی انقد بی کس شدی که یه پسر غریبه اینجوری تحقیرت میکنه:)
با هزارجور کلنجار رفتن خوابم برد.
صبح با داد و فریاد ارسلانو یه نفر دیگه بیدار شدم
صداش چقد آشنا بود
دوییدم ببینم چیشده که دیدم بابامه!
دوییدم سمتشون
دیانا:بابا....بابا قربونت برم خوبی؟
بابایدیانا:دیانا اینجا چیکار میکنی
دیانا:من....من واسه یعنی
ارسلان:دیانا واسه نجات تو با من ازدواج کرده
بابایدیانا:تو چقد آدم بیشرفی هستی پسر.....من رفیق پدرتم
ارسلان:عه الان رفیقی؟اونموقعه که همه مارو بدبخت کردی رفتی رفیق نبودی؟
بابایدیانا:وقت این حرفا نیس دخترمو آزاد کن
دیانا:بابا نگران من نباش من به خواست خودم اینجا هستم
بابایدیانا:تو به اجبار اینجایی دیانا من حاضرم دوباره برگردم تو اون بی صاحاب شده ولی تو برگردی پیش مادرت
ارسلان:دیگه دیره واسه این حرفا....دخترت الان مال من شده و مالکیت دارم روش
۳.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.