ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_7
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
نفسم بالا نمیومد نمیتونسم حرفی بزنم!
سرشو نزدیک گوشم کرد و اروم گفت:چرا انقد سردی با من
نفساش که به گوشم خورد خمار شدم!
اصلا نمیتونستم حرفی بزنم
وقتی دید چیزی نمیگم گفت
ارسلان:هوم؟چرا حرف نمیزنی کوچولو
و باز هم نفساش به گوشم خورد:)
اگه دستش رو کمرم نبود همونجا میوفتادم پایین
با حالت خمار گفتم
دیانا:ارسلان نکن
خنده ریزی کرد
ارسلان:میبینم انقد زود خمار شدی
سرشو آورد پایینتر و صورتشو به گردنم چسبوند
بوسه ریزی کرد و لباشو رو رگ گردنم بالا پایین میکرد
خیلی سعی کردم تو بغلش لش نشم
نفساشو تو گردم بیرون داد که دیگه طاقت نیاوردمو ناله کردم
دیانا:آه
ارسلان:جونم
دستمو رو دستاش گذاشتم و از هم بازشون کردم
برگشتمو هلش دادم به عقب
دیانا:چیکار میکنی
اخم کردو گفت
ارسلان:دیانا تو زنمی
دیانا:مثله اینکه یادت رفته با عشق ازدواج نکردیم
اینو گفتم که از خود بی خود شد
اومد نزدیکم و بازومو تو دستاش فشار داد
ارسلان:چه با عشق چه بی عشق تو مال منی همه ی وجود قراره مال من بشه
اولش نتونستم بفهمم چی میگه
بعد فکر کردمو متوجه شدم!
دیانا:ا...ارسلان چیکار م...میخوای بکنی؟
ارسلان:یکار میکنم دیگه فکر نکنی چون متعلق به من نیستی این کارا گناهه؛)
دیانا:نه من امادگیشو ندارم
ارسلان:همون شب عقد باید اینکارو میکردم ولی مراعاتتو کردم و دیگه نمیتونم طاقت بیارم واسه داشتنت؛)
زده بود بالا حرکاتش دست خودش نبود سرمو انداختم پایینو بغض کردم
بازومو ول کردو رفت رو کاناپه
#part_7
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
نفسم بالا نمیومد نمیتونسم حرفی بزنم!
سرشو نزدیک گوشم کرد و اروم گفت:چرا انقد سردی با من
نفساش که به گوشم خورد خمار شدم!
اصلا نمیتونستم حرفی بزنم
وقتی دید چیزی نمیگم گفت
ارسلان:هوم؟چرا حرف نمیزنی کوچولو
و باز هم نفساش به گوشم خورد:)
اگه دستش رو کمرم نبود همونجا میوفتادم پایین
با حالت خمار گفتم
دیانا:ارسلان نکن
خنده ریزی کرد
ارسلان:میبینم انقد زود خمار شدی
سرشو آورد پایینتر و صورتشو به گردنم چسبوند
بوسه ریزی کرد و لباشو رو رگ گردنم بالا پایین میکرد
خیلی سعی کردم تو بغلش لش نشم
نفساشو تو گردم بیرون داد که دیگه طاقت نیاوردمو ناله کردم
دیانا:آه
ارسلان:جونم
دستمو رو دستاش گذاشتم و از هم بازشون کردم
برگشتمو هلش دادم به عقب
دیانا:چیکار میکنی
اخم کردو گفت
ارسلان:دیانا تو زنمی
دیانا:مثله اینکه یادت رفته با عشق ازدواج نکردیم
اینو گفتم که از خود بی خود شد
اومد نزدیکم و بازومو تو دستاش فشار داد
ارسلان:چه با عشق چه بی عشق تو مال منی همه ی وجود قراره مال من بشه
اولش نتونستم بفهمم چی میگه
بعد فکر کردمو متوجه شدم!
دیانا:ا...ارسلان چیکار م...میخوای بکنی؟
ارسلان:یکار میکنم دیگه فکر نکنی چون متعلق به من نیستی این کارا گناهه؛)
دیانا:نه من امادگیشو ندارم
ارسلان:همون شب عقد باید اینکارو میکردم ولی مراعاتتو کردم و دیگه نمیتونم طاقت بیارم واسه داشتنت؛)
زده بود بالا حرکاتش دست خودش نبود سرمو انداختم پایینو بغض کردم
بازومو ول کردو رفت رو کاناپه
۲.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.