رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت³⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#جیسو
سعی میکردم یادم بره اتفاقای این چند روزو..
صبح بلند شدم.
بدنم درد میکرد، ولی خداروشکر مریض نشده بودم.
یه غذا درست کردم و غرق فکر و خیال شدم..
یاد وقتی افتادم که به خاطر حال بدم جین منو بغل کرد تا اروم بشم..
کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردن..
جین: خوشحالی؟
با صدای جین از فکر و خیال اومدم بیرون.
من: ها..چی..من؟..نه..
جین: اخه نیشت تا بناگوش باز بود.
سرمو انداختم پایین. به کل ضایع شدم رفت.
اون از کجا بدونه من به خاطر اون لبخند اومده روی لبم؟
کل روز و خسته و کسل بودم.
بعد شام یکی به جین زنگ زد، بعد احوالپرسی و این حرفا قطع کرد.
جین: جیسو؟
من: بله؟
جین: قراره یکی بیاد خونه الان از اشناهای شرکته.
سری تکون دادم و مشغول اماده کردن وسایل شدم.
حس خوبی نداشتم.
یه دلشوره عجیب اومد سراغم.
آیفونو زدن.
مرده اومد بالا. از چهرش نشون میداد سنش ۴۵ تا ۵٠ باشه.
یه عالمه پلاستیک دستش بود.
با جین خیلی گرم گرفت و رفتن داخل اتاق مهمون.
پلاستیک هارو نگاه کردم، مواد غذایی؟
مگه جین فقیره یا دست و پا چلفتیه که کار نکنه حالا این مواد غذایی اورده؟
پلاستیک هارو همون جوری گذاشتم اون کنار.
دلشوره ام هر لحظه بیشتر میشد.
خودش مخصوصا از اتاق اومد پیش منو گفت: دوست دارم از اون میوه هایی که خودم اوردم برای جین ببرم.
میخوام خودم واسش قهوه درست کنم.
شک کردم.
من: ببخشید آقا، ولی من خدمتکارم وظیفه اینا به عهده منه نه شما.
مرد: همین که گفتم، تو برو استراحت کن خودم اینارو میبرم.
اخمی کردم. چرا اینجوری میکنه؟
رفتم توی اتاقم.
بعد یه ربع اومدم بیرون. رفته بود.
اخه قهوه با قهوه چه فرقی میکنه؟
دور قهوه ساز دونه های شبیه نمک بود. ولی من اصلا نمک از دستم نریخته اونجا.
این مرده..
نکنه بلایی سر جین بیاره؟
خودمو درست کردم و بدون در زدن وارد اتاقشون شدم.
نمیدونم این همه جرعت و از کجا اوردم.
لیوان قهوه توی دست جین بود و نزدیک لبش کرده بود.
سریع لیوانو از دستش قاپیدم.
من: ببخشید اقا ولی من این قهوه رو میخورم.
جین: جیسو..چیکار میکنی؟
مرده چشماش رنگ ترس گرفت.
مرد: ولی من این قهوه رو برای جین درست کردم نه تو!
من: اگه چیزی داخلش ریخته باشی تا ده دقیقه دیگه باید سم اثر کنه، نه؟
و لیوانو تماما کشیدم سر..
اه. چه قهوه تلخی.
لیوان خالی و گذاشتم جلوی جین و با چشمام ازش معذرت خواهی کردم.
از اتاق زدم بیرون.
وای..
اعتماددددد به نفسوووو خداااااا.
عجب جیگریم من😂
اوه اوه 😂.
پارت³⁰
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
#جیسو
سعی میکردم یادم بره اتفاقای این چند روزو..
صبح بلند شدم.
بدنم درد میکرد، ولی خداروشکر مریض نشده بودم.
یه غذا درست کردم و غرق فکر و خیال شدم..
یاد وقتی افتادم که به خاطر حال بدم جین منو بغل کرد تا اروم بشم..
کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردن..
جین: خوشحالی؟
با صدای جین از فکر و خیال اومدم بیرون.
من: ها..چی..من؟..نه..
جین: اخه نیشت تا بناگوش باز بود.
سرمو انداختم پایین. به کل ضایع شدم رفت.
اون از کجا بدونه من به خاطر اون لبخند اومده روی لبم؟
کل روز و خسته و کسل بودم.
بعد شام یکی به جین زنگ زد، بعد احوالپرسی و این حرفا قطع کرد.
جین: جیسو؟
من: بله؟
جین: قراره یکی بیاد خونه الان از اشناهای شرکته.
سری تکون دادم و مشغول اماده کردن وسایل شدم.
حس خوبی نداشتم.
یه دلشوره عجیب اومد سراغم.
آیفونو زدن.
مرده اومد بالا. از چهرش نشون میداد سنش ۴۵ تا ۵٠ باشه.
یه عالمه پلاستیک دستش بود.
با جین خیلی گرم گرفت و رفتن داخل اتاق مهمون.
پلاستیک هارو نگاه کردم، مواد غذایی؟
مگه جین فقیره یا دست و پا چلفتیه که کار نکنه حالا این مواد غذایی اورده؟
پلاستیک هارو همون جوری گذاشتم اون کنار.
دلشوره ام هر لحظه بیشتر میشد.
خودش مخصوصا از اتاق اومد پیش منو گفت: دوست دارم از اون میوه هایی که خودم اوردم برای جین ببرم.
میخوام خودم واسش قهوه درست کنم.
شک کردم.
من: ببخشید آقا، ولی من خدمتکارم وظیفه اینا به عهده منه نه شما.
مرد: همین که گفتم، تو برو استراحت کن خودم اینارو میبرم.
اخمی کردم. چرا اینجوری میکنه؟
رفتم توی اتاقم.
بعد یه ربع اومدم بیرون. رفته بود.
اخه قهوه با قهوه چه فرقی میکنه؟
دور قهوه ساز دونه های شبیه نمک بود. ولی من اصلا نمک از دستم نریخته اونجا.
این مرده..
نکنه بلایی سر جین بیاره؟
خودمو درست کردم و بدون در زدن وارد اتاقشون شدم.
نمیدونم این همه جرعت و از کجا اوردم.
لیوان قهوه توی دست جین بود و نزدیک لبش کرده بود.
سریع لیوانو از دستش قاپیدم.
من: ببخشید اقا ولی من این قهوه رو میخورم.
جین: جیسو..چیکار میکنی؟
مرده چشماش رنگ ترس گرفت.
مرد: ولی من این قهوه رو برای جین درست کردم نه تو!
من: اگه چیزی داخلش ریخته باشی تا ده دقیقه دیگه باید سم اثر کنه، نه؟
و لیوانو تماما کشیدم سر..
اه. چه قهوه تلخی.
لیوان خالی و گذاشتم جلوی جین و با چشمام ازش معذرت خواهی کردم.
از اتاق زدم بیرون.
وای..
اعتماددددد به نفسوووو خداااااا.
عجب جیگریم من😂
اوه اوه 😂.
۱.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.