رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۳۹
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم
کرد.
محکم گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
لبخندي زد و دستی به ابروم که انگار نامرتب شده بود کشید.
-خب خانم، بریم خونه؟
به راه افتادم و چرخیدم.
-نه آقا، بازم هست.
ابروهاشو بالا انداخت.
-او!
به ساعت نگاه کردم.
شش شده بود.
-بریم مسجد نماز بخونیم؟
به ساعت نگاه کرد.
-آره
******
جلوي مغازه وایسادم و به تابلوش نگاه کردم.
غذاهاي محلی بابا اصغر.
با ابروهاي بالا رفته و سوالی بهم نگاه کرد.
خندیدم و در رو باز کردم.
-پیاده شو.
خیلی سخت تونستم اینحا رو پیدا کنم، اینم به طور
اتفاقی پیداش کردم.
غذاهاي محلی شهرها رو میفروشند.
شولیشو هم خوردم عالیه اما به پاي شولی مامان
بزرگ خودم نمیرسه.
پیاده شد و در رو بستیم.
ماشینو قفل کردم و باهم به اون سمت رفتیم.
وارد که شدیم به سمت یه میز بردمش.
-بشین تا بیام.
بیحرف روي صندلی نشست که به سمت محل ثبت
سفارش رفتم.
بعد از اینکه دوتا شولی سفارش دادم پیش مهرداد
برگشتم و نشستم.
-حالا واسه چی اینجا اومدیم؟
-شولی.
با خنده گفت: چی؟
-شولی، آش یزدي.
خندید.
-آهان
بازم خندید.
-نمیدونم چی بهت بگم مطهره، تو فقط سوپرایزم
میکنی.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
وقتی کاسهها رو رو به رومون گذاشتند منتظر بهش
نگاه کردم.
قاشقو برداشت که شکر و سرکهی روي میز رو بهش
نشون دادم.
-بعضیا کمی شکر داخلش میریزند و میخورند، بعضیها هم سرکه، من خودم سرکه دوست دارم اما تو رو نمیدونم.
قاشقی پر از شولی کرد و سرکه رو برداشت.
-امتحان میکنم.
کمی سرکه ریخت و خورد.
منتظر بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و با حیرت گفت: نه،
خوشمزهست.
کوتاه خندیدم.
با شکر امتحان کرد که با صورت جمع شده گفت: نه
همون سرکه بهتره.
بعد کمی سرکه توي کاسهش ریخت.
منم ریختم و هم زمان مشغول خوردن شدیم.
زودتر از من تموم کرد.
-یکی دیگه واسم بگیر.
با خنده باشهاي گفتم.
بلند شدم و رفتم تا سفارش بدم.
سفارش که دادم برگشتم و نشستم و به خوردنم
ادامه دادم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و با لبخند بهم
خیره شد.
درآخر نتونستم تحمل کنم و با خنده گفتم: میشه
بهم نگاه نکنی بذاري راحت بخورم؟
با همون لبخند گفت: چشمامه، دلم میخواد بهت
نگاه کنم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و به کاسه نگاه کردم.
همین که تموم کردم واسه اون آوردند.
تکیهشو گرفت و بعد از ریختن سرکه داخلش
مشغول خوردن شد.
وسط خوردنش گفت: میخواي؟
خندیدم.
-نه، بخور.
بلند شدم.
-میرم حساب کنم.
اخم ریزي کرد.
-لازم نکرده خودم حساب میکنم.
-نه، تولدته منم دعوتت کردم.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و به سمت صندوق رفتم.
از مغازه که بیرون اومدیم سوئیچو به سمتش گرفتم.
-نوبت شماست.
با ابروهاي بالا رفته ازم گرفتش.
#پارت_۱۳۹
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم
کرد.
محکم گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
لبخندي زد و دستی به ابروم که انگار نامرتب شده بود کشید.
-خب خانم، بریم خونه؟
به راه افتادم و چرخیدم.
-نه آقا، بازم هست.
ابروهاشو بالا انداخت.
-او!
به ساعت نگاه کردم.
شش شده بود.
-بریم مسجد نماز بخونیم؟
به ساعت نگاه کرد.
-آره
******
جلوي مغازه وایسادم و به تابلوش نگاه کردم.
غذاهاي محلی بابا اصغر.
با ابروهاي بالا رفته و سوالی بهم نگاه کرد.
خندیدم و در رو باز کردم.
-پیاده شو.
خیلی سخت تونستم اینحا رو پیدا کنم، اینم به طور
اتفاقی پیداش کردم.
غذاهاي محلی شهرها رو میفروشند.
شولیشو هم خوردم عالیه اما به پاي شولی مامان
بزرگ خودم نمیرسه.
پیاده شد و در رو بستیم.
ماشینو قفل کردم و باهم به اون سمت رفتیم.
وارد که شدیم به سمت یه میز بردمش.
-بشین تا بیام.
بیحرف روي صندلی نشست که به سمت محل ثبت
سفارش رفتم.
بعد از اینکه دوتا شولی سفارش دادم پیش مهرداد
برگشتم و نشستم.
-حالا واسه چی اینجا اومدیم؟
-شولی.
با خنده گفت: چی؟
-شولی، آش یزدي.
خندید.
-آهان
بازم خندید.
-نمیدونم چی بهت بگم مطهره، تو فقط سوپرایزم
میکنی.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
وقتی کاسهها رو رو به رومون گذاشتند منتظر بهش
نگاه کردم.
قاشقو برداشت که شکر و سرکهی روي میز رو بهش
نشون دادم.
-بعضیا کمی شکر داخلش میریزند و میخورند، بعضیها هم سرکه، من خودم سرکه دوست دارم اما تو رو نمیدونم.
قاشقی پر از شولی کرد و سرکه رو برداشت.
-امتحان میکنم.
کمی سرکه ریخت و خورد.
منتظر بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و با حیرت گفت: نه،
خوشمزهست.
کوتاه خندیدم.
با شکر امتحان کرد که با صورت جمع شده گفت: نه
همون سرکه بهتره.
بعد کمی سرکه توي کاسهش ریخت.
منم ریختم و هم زمان مشغول خوردن شدیم.
زودتر از من تموم کرد.
-یکی دیگه واسم بگیر.
با خنده باشهاي گفتم.
بلند شدم و رفتم تا سفارش بدم.
سفارش که دادم برگشتم و نشستم و به خوردنم
ادامه دادم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و با لبخند بهم
خیره شد.
درآخر نتونستم تحمل کنم و با خنده گفتم: میشه
بهم نگاه نکنی بذاري راحت بخورم؟
با همون لبخند گفت: چشمامه، دلم میخواد بهت
نگاه کنم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و به کاسه نگاه کردم.
همین که تموم کردم واسه اون آوردند.
تکیهشو گرفت و بعد از ریختن سرکه داخلش
مشغول خوردن شد.
وسط خوردنش گفت: میخواي؟
خندیدم.
-نه، بخور.
بلند شدم.
-میرم حساب کنم.
اخم ریزي کرد.
-لازم نکرده خودم حساب میکنم.
-نه، تولدته منم دعوتت کردم.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و به سمت صندوق رفتم.
از مغازه که بیرون اومدیم سوئیچو به سمتش گرفتم.
-نوبت شماست.
با ابروهاي بالا رفته ازم گرفتش.
۲۶۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.