فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۸
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۸
سکوتی تو اتاق حکم فرما شد و بعد چند ثانیه *ا/ت* رفت چاپستیک ها رو محکم کوبیدم توی نودل جلوی دستم و با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:ایش خب چی میشد میموند تا غذا رو کوفت کنم(دور از جون)بعد بره اشتهام کلا کور شد و میز رو به عقب هول دادم و دراز کشیدم و رفتم تو گوشیم هندزفریم رو گوشم گذاشتم و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم... وسط آهنگ یه خستگی زیادی بهم منتقل شد و تو خواب عمیقی فرو رفتم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک واقعا نمیدونم چش شده بود اما باعث میشد هر دفعه تو قلبم یه زلزله بیاد که خیلی از خونه های قلبم رو ویروونه و ساکنای توش رو سرگردون کنه به هرحال سعی کردم کمتر بهش فکر کنم و رفتم سراغ بیمارهای دیگه م هرازگاهی هم با همکارام یا پرستار سه یون حرف میزدم و همینجوری خودم رو مشغول کردم... هی میخواستم برم به کوک سر بزنم ببینم حالش چطوره اما نمیتونستم...
که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت و گفت:من کیَم؟... . به این عادت مزخرفش عادت کرده بودم سهون بود من:سهون میشه دستت رو برداری صد بار گفتم تو محل کارم از اینکارا نکن. سهون:خب باشه بابا بد اخلاق. من:چرا همه این روزا بهم میگن بد اخلاق. سهون:چی؟. من:هیچی. سهون:دو دیقه افتخار میدید بشینید ما ببینیم شما رو. تو دلم گفتم واقعا کِی قراره راحت شم از این عشق الکی و سعی کردم و لبخند بزنم و گفتم:باشه بشین رو صندلی اونجا. و به گوشه اتاق اشاره کردم که یه میز و دوتا صندلی اونجا بود رفتیم نشستیم که سهون یه پاکت گذاشت جلوم من:این چیه؟. سهون:واست کادو گرفتم بازش کن ببین دوستش داری؟. من:سهون گفتم که لازم نیست انقدر تو زحمت بیفتی. سهون:تو زحمت نیفتادم چند نفر رو فرستادم بهترین کادوت رو واست خریدن. زیرلبی گفتم:هیچوقت خودت برای کادوها زحمتی نمیکشی. سهون:شنیدم چی گفتی ببخشید دفعه بعد خودم واست یه چیز گوگول میخرم. من:لازم نیست به هرحال ازت ممنونم که به یادمی. سهون:خواهش میکنم حالا نمیخوای بازش کنی؟. من:اممم... باشه.بازش کردم یه ساعت هوشمند بود اما انچنان زیاد براش ذوق نکردم نمیدونم چرا ذوقی برام نداشت...
مدتی بعد:خورشید کم کم غروب کرده بود و من باید شیفت رو تحویل میدادم پس راه افتادم سمت اتاق استراحت که وسایلم اونجا بود و وسایلم رو جمع و جور و لباسم رو عوض کردم میخواستم از بیمارستان بیرون بزنم که یاد حرفای دکتر چان افتادم که گفت باید بیشتر مراقب کوک باشم...
لایک و کامنت و حمایتت♡
سکوتی تو اتاق حکم فرما شد و بعد چند ثانیه *ا/ت* رفت چاپستیک ها رو محکم کوبیدم توی نودل جلوی دستم و با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و گفتم:ایش خب چی میشد میموند تا غذا رو کوفت کنم(دور از جون)بعد بره اشتهام کلا کور شد و میز رو به عقب هول دادم و دراز کشیدم و رفتم تو گوشیم هندزفریم رو گوشم گذاشتم و یه آهنگ پلی کردم و چشمامو بستم... وسط آهنگ یه خستگی زیادی بهم منتقل شد و تو خواب عمیقی فرو رفتم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):کوک واقعا نمیدونم چش شده بود اما باعث میشد هر دفعه تو قلبم یه زلزله بیاد که خیلی از خونه های قلبم رو ویروونه و ساکنای توش رو سرگردون کنه به هرحال سعی کردم کمتر بهش فکر کنم و رفتم سراغ بیمارهای دیگه م هرازگاهی هم با همکارام یا پرستار سه یون حرف میزدم و همینجوری خودم رو مشغول کردم... هی میخواستم برم به کوک سر بزنم ببینم حالش چطوره اما نمیتونستم...
که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت و گفت:من کیَم؟... . به این عادت مزخرفش عادت کرده بودم سهون بود من:سهون میشه دستت رو برداری صد بار گفتم تو محل کارم از اینکارا نکن. سهون:خب باشه بابا بد اخلاق. من:چرا همه این روزا بهم میگن بد اخلاق. سهون:چی؟. من:هیچی. سهون:دو دیقه افتخار میدید بشینید ما ببینیم شما رو. تو دلم گفتم واقعا کِی قراره راحت شم از این عشق الکی و سعی کردم و لبخند بزنم و گفتم:باشه بشین رو صندلی اونجا. و به گوشه اتاق اشاره کردم که یه میز و دوتا صندلی اونجا بود رفتیم نشستیم که سهون یه پاکت گذاشت جلوم من:این چیه؟. سهون:واست کادو گرفتم بازش کن ببین دوستش داری؟. من:سهون گفتم که لازم نیست انقدر تو زحمت بیفتی. سهون:تو زحمت نیفتادم چند نفر رو فرستادم بهترین کادوت رو واست خریدن. زیرلبی گفتم:هیچوقت خودت برای کادوها زحمتی نمیکشی. سهون:شنیدم چی گفتی ببخشید دفعه بعد خودم واست یه چیز گوگول میخرم. من:لازم نیست به هرحال ازت ممنونم که به یادمی. سهون:خواهش میکنم حالا نمیخوای بازش کنی؟. من:اممم... باشه.بازش کردم یه ساعت هوشمند بود اما انچنان زیاد براش ذوق نکردم نمیدونم چرا ذوقی برام نداشت...
مدتی بعد:خورشید کم کم غروب کرده بود و من باید شیفت رو تحویل میدادم پس راه افتادم سمت اتاق استراحت که وسایلم اونجا بود و وسایلم رو جمع و جور و لباسم رو عوض کردم میخواستم از بیمارستان بیرون بزنم که یاد حرفای دکتر چان افتادم که گفت باید بیشتر مراقب کوک باشم...
لایک و کامنت و حمایتت♡
۶.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.