فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۷
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۱۷
دوباره ضربان قلبش بالا رفته بود یه نیشخند زدم و گفتم:نچ... پرستار من بودنم دردسر داره ها هی آدم ضربان قلبش بالا میره. *ا/ت* یکم از حرفم گیج شده بود برای اینکه متوجه ش کنم یه اشاره به ساعتش کردم سریع قضیه رو گرفت و دستشو از تو دستم کشید و گفت:خ... خدافظ. و از اتاق رفت بیرون... فکر کنم خودشم نفهمید چی گفت خدافظ؟ هنوز که وقت تحویل شیفت نیست... ولی خدایی چقدر ضربان قلبش بالا میرفت ایندفعه بلایی سرش میاد میفته رو دستم حتما.
بعد کلی خندیدن به اتفاقات امروز شیرموزها رو برداشتم و به خوردنش ادامه دادم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با سرعت نور از اتاق کوک بیرون زدم قلبم جدی جدی داشت میومد تو حلقم نمیدونم کوک چش شده بود تازه بدبختی اونجا بود فهمید که چقدر ضربان قلبم داره میره بالا لعنت به این ساعت آبروم رفت با سرعت ساعت رو در آوردم بدو بدو رفتم سمت اتاق استراحت و ساعت رو گذاشتم تو پاکت وگذاشتمش تو کیفم عمرا دیگه جلو جونگ کوک دستم کنم فکرای مختلفی تو مغزم چرخ چرخ میزد بدن جونگ کوک وقتی دستمو گرفت یه لحظه دوباره قلبم شروع کرد به جفتک انداختن ای خدا توبه... جونگ کوک ببین چیکار میکنی بابا من باید تو رو فراموش کنم دیگه چرا اینکار ها رو میکنی نفس عمیقی کشیدم و قلبم رو چنگی زدم و گفتم:همه تمومش کن الانم برو به بیمارات برس... و از اتاق زدم بیرون یه نگاه به ساعت کاریم کردم کاری نداشتم بعله همین مونده بود بیکار بشم دوباره فکر و خیال کنم
رفتم روی یکی از صندلی های توی بخش نشستم و با پوست دستم ور رفتم... همش فکر این بودم چند دقیقه دیگه بخوام برای کوک غذا ببرم چجوری ببرم آبروم که رفت خودم اشتها برای غذا خوردن نداشتم پس نرفتم غذا بخورم ولی زمان خیلی زود میگذشت و زمان غذای بیمارا شد برای چندتا از بیمارا غذا بردم و حالا نوبت کوک بود...غذاشو برداشتم و رفتم دم اتاقش بخاطر اینکه دوباره هردومون غافلگیر نشیم اول در زدم کوک:بفرمایید. منم وارد اتاق شدم من:س... سلام. کوک:سلام وقت غذاعه؟. من:اوم عاره. و رفتم نزدیک و میز غذاش رو جلو کشیدم و غذا رو گذاشتم روش گفتم خ... خب من دیگه برم کوک:نه به دیروز که حاضر نبودی تا غذام تموم شه بری بیرون نه به الان در ضمن فکر نکن نفهمیدم ساعتت رو درآوردی در هر صورت ضربان قلبت شنیده میشه وقتی خیلی بالا بره به اینجاش فکر نکرده بودی. من:آقای جئون میشه بس کنید اصلا قضیه اون نبود یه خبر بهم رسیده بود همین. کوک:آقای جئون؟ عااااهاااا... باشه ببخشید. ادامه داستان از زبان کوک:احساس کردم دیگه دارم زیاده روی میکنم و *ا/ت* داره عصبی میشه پس بیخیال شدم
حمایت♡
دوباره ضربان قلبش بالا رفته بود یه نیشخند زدم و گفتم:نچ... پرستار من بودنم دردسر داره ها هی آدم ضربان قلبش بالا میره. *ا/ت* یکم از حرفم گیج شده بود برای اینکه متوجه ش کنم یه اشاره به ساعتش کردم سریع قضیه رو گرفت و دستشو از تو دستم کشید و گفت:خ... خدافظ. و از اتاق رفت بیرون... فکر کنم خودشم نفهمید چی گفت خدافظ؟ هنوز که وقت تحویل شیفت نیست... ولی خدایی چقدر ضربان قلبش بالا میرفت ایندفعه بلایی سرش میاد میفته رو دستم حتما.
بعد کلی خندیدن به اتفاقات امروز شیرموزها رو برداشتم و به خوردنش ادامه دادم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با سرعت نور از اتاق کوک بیرون زدم قلبم جدی جدی داشت میومد تو حلقم نمیدونم کوک چش شده بود تازه بدبختی اونجا بود فهمید که چقدر ضربان قلبم داره میره بالا لعنت به این ساعت آبروم رفت با سرعت ساعت رو در آوردم بدو بدو رفتم سمت اتاق استراحت و ساعت رو گذاشتم تو پاکت وگذاشتمش تو کیفم عمرا دیگه جلو جونگ کوک دستم کنم فکرای مختلفی تو مغزم چرخ چرخ میزد بدن جونگ کوک وقتی دستمو گرفت یه لحظه دوباره قلبم شروع کرد به جفتک انداختن ای خدا توبه... جونگ کوک ببین چیکار میکنی بابا من باید تو رو فراموش کنم دیگه چرا اینکار ها رو میکنی نفس عمیقی کشیدم و قلبم رو چنگی زدم و گفتم:همه تمومش کن الانم برو به بیمارات برس... و از اتاق زدم بیرون یه نگاه به ساعت کاریم کردم کاری نداشتم بعله همین مونده بود بیکار بشم دوباره فکر و خیال کنم
رفتم روی یکی از صندلی های توی بخش نشستم و با پوست دستم ور رفتم... همش فکر این بودم چند دقیقه دیگه بخوام برای کوک غذا ببرم چجوری ببرم آبروم که رفت خودم اشتها برای غذا خوردن نداشتم پس نرفتم غذا بخورم ولی زمان خیلی زود میگذشت و زمان غذای بیمارا شد برای چندتا از بیمارا غذا بردم و حالا نوبت کوک بود...غذاشو برداشتم و رفتم دم اتاقش بخاطر اینکه دوباره هردومون غافلگیر نشیم اول در زدم کوک:بفرمایید. منم وارد اتاق شدم من:س... سلام. کوک:سلام وقت غذاعه؟. من:اوم عاره. و رفتم نزدیک و میز غذاش رو جلو کشیدم و غذا رو گذاشتم روش گفتم خ... خب من دیگه برم کوک:نه به دیروز که حاضر نبودی تا غذام تموم شه بری بیرون نه به الان در ضمن فکر نکن نفهمیدم ساعتت رو درآوردی در هر صورت ضربان قلبت شنیده میشه وقتی خیلی بالا بره به اینجاش فکر نکرده بودی. من:آقای جئون میشه بس کنید اصلا قضیه اون نبود یه خبر بهم رسیده بود همین. کوک:آقای جئون؟ عااااهاااا... باشه ببخشید. ادامه داستان از زبان کوک:احساس کردم دیگه دارم زیاده روی میکنم و *ا/ت* داره عصبی میشه پس بیخیال شدم
حمایت♡
۶.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.