عنوان همسر ساخته شده
---
📜 عنوان: همسر ساخته شده
📍 پارت جدید
---
صدای شلیک آخر در سالن تیراندازی پیچید. یون با دقت ماشه را کشید و تیر درست وسط هدف نشست. درست وقتی خواست تفنگ را روی میز بگذارد، صدای پاشنههای بلند کفش، روی سنگ مرمر سالن پیچید.
یون برگشت… زنی با موهای طلاییِ مرتبشده و لبخند مرموز به سمتش آمد.
— «پس تویی یون… پسر تهیونگ.»
یون کمی مکث کرد. «شما کی هستید؟»
زن آرام خم شد، انگشتانش را روی شانهی یون گذاشت و گفت: «من… کسی هستم که باید همه چیز رو دربارهی مادرت بدونی.»
ابتدا یون با سردی گفت: «مادرم؟ ات؟»
گویی آهی کشید، طوری که انگار زخمی قدیمی را به یاد آورده باشد. «آره… همون زنی که باعث شد من… از پدرت جدا بشم. اون از روز اول از من متنفر بود. حرفهام رو تحریف میکرد، توی کارهام دخالت میکرد… حتی یکبار کاری کرد که پدرت من رو توی انبار قفل کنه.»
چشمان یون کمکم از حالت بیتفاوت به کنجکاوی و بعد سردی تغییر کرد.
— «مگه مادرم… این کارها رو کرده؟»
گویی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. «پسرم… تو فکر میکنی اون زن معصومه؟ نه… اون فقط نقش مادر خوب رو بازی میکنه. پدرت؟ اون هم به خاطر اون زن تغییر کرد… سختگیر شد… حتی من رو شکنجه داد، فقط چون اون خواسته بود.»
یون احساس کرد قلبش فشرده شد. برای لحظهای تصویری از مادرش در ذهنش شکست.
گویی با لبخندی آرامتر گفت: «قول میدم همه رازهای این خانواده رو برات بگم… تا بفهمی کی واقعاً کیه. تو باید بدونی چهطور مادرت من رو نابود کرد.»
یون که واقعیت را نمیدانست، به جای شک، حرفهای زن را باور کرد. برای لحظهای، گرمایی که همیشه از مادرش حس میکرد، جایش را به سردی و تردید داد.
وقتی کلاس تمام شد، خدمتکارها او را به خانه برگرداندند.
ات جلوی در سالن منتظر بود و با لبخند گفت: «کلاس چطور بود؟»
یون… فقط شانه بالا انداخت و بدون هیچ اشارهای به دیدار با گویی یا حرفهایی که شنیده بود، به سمت اتاقش رفت.
راز بزرگی، درست در قلب خانهشان، در حال شکلگیری بود…
---
فالورام 165تا بشن 20تا پارت رو تو ی شب میرارم
📜 عنوان: همسر ساخته شده
📍 پارت جدید
---
صدای شلیک آخر در سالن تیراندازی پیچید. یون با دقت ماشه را کشید و تیر درست وسط هدف نشست. درست وقتی خواست تفنگ را روی میز بگذارد، صدای پاشنههای بلند کفش، روی سنگ مرمر سالن پیچید.
یون برگشت… زنی با موهای طلاییِ مرتبشده و لبخند مرموز به سمتش آمد.
— «پس تویی یون… پسر تهیونگ.»
یون کمی مکث کرد. «شما کی هستید؟»
زن آرام خم شد، انگشتانش را روی شانهی یون گذاشت و گفت: «من… کسی هستم که باید همه چیز رو دربارهی مادرت بدونی.»
ابتدا یون با سردی گفت: «مادرم؟ ات؟»
گویی آهی کشید، طوری که انگار زخمی قدیمی را به یاد آورده باشد. «آره… همون زنی که باعث شد من… از پدرت جدا بشم. اون از روز اول از من متنفر بود. حرفهام رو تحریف میکرد، توی کارهام دخالت میکرد… حتی یکبار کاری کرد که پدرت من رو توی انبار قفل کنه.»
چشمان یون کمکم از حالت بیتفاوت به کنجکاوی و بعد سردی تغییر کرد.
— «مگه مادرم… این کارها رو کرده؟»
گویی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. «پسرم… تو فکر میکنی اون زن معصومه؟ نه… اون فقط نقش مادر خوب رو بازی میکنه. پدرت؟ اون هم به خاطر اون زن تغییر کرد… سختگیر شد… حتی من رو شکنجه داد، فقط چون اون خواسته بود.»
یون احساس کرد قلبش فشرده شد. برای لحظهای تصویری از مادرش در ذهنش شکست.
گویی با لبخندی آرامتر گفت: «قول میدم همه رازهای این خانواده رو برات بگم… تا بفهمی کی واقعاً کیه. تو باید بدونی چهطور مادرت من رو نابود کرد.»
یون که واقعیت را نمیدانست، به جای شک، حرفهای زن را باور کرد. برای لحظهای، گرمایی که همیشه از مادرش حس میکرد، جایش را به سردی و تردید داد.
وقتی کلاس تمام شد، خدمتکارها او را به خانه برگرداندند.
ات جلوی در سالن منتظر بود و با لبخند گفت: «کلاس چطور بود؟»
یون… فقط شانه بالا انداخت و بدون هیچ اشارهای به دیدار با گویی یا حرفهایی که شنیده بود، به سمت اتاقش رفت.
راز بزرگی، درست در قلب خانهشان، در حال شکلگیری بود…
---
فالورام 165تا بشن 20تا پارت رو تو ی شب میرارم
- ۵.۸k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط