عنوان سایهای در خانه

📜 عنوان: سایه‌ای در خانه

---

از آن روز، چیزی در یون تغییر کرد.
صبح‌ها، دیگر مثل قبل با شوق به ات سلام نمی‌کرد. به‌جای نشستن کنار مادرش سر میز صبحانه، روبه‌روی او می‌نشست و بیشتر به غذایش خیره می‌شد تا به صورتش. گاهی اگر ات حرفی می‌زد، یون با یک «باشه» کوتاه پاسخ می‌داد… نه بی‌احترامی آشکار، اما سردی در لحنش موج می‌زد.

ات بارها از خودش پرسید: چی شده؟ چرا یون باهام مثل قبل نیست؟
اما پاسخی پیدا نمی‌کرد. شاید فکر می‌کرد پسرش دارد کم‌کم مستقل می‌شود.

در همین زمان، گویی بی‌سروصدا با یون دیدارهای مخفیانه‌اش را ادامه می‌داد. هر بار تکه‌ای از داستان دروغینش را اضافه می‌کرد.
— «یون، تو پسر قوی هستی. مثل پدرت… اما مادرت همیشه جلوی رشدت رو می‌گیره.»
— «اون… فقط می‌خواد من رو کنترل کنه.» یون با صدایی آرام گفت.
گویی لبخندی مرموز زد. «بعضی وقت‌ها برای نجات خانواده… باید از شر دشمن پنهانی خلاص شد. حتی اگر اون دشمن… نزدیک‌ترین آدم بهت باشه.»

یون در ظاهر فقط گوش می‌داد، اما شب‌ها که تنها می‌شد، افکارش آشفته می‌شد. او هنوز مادرش را دوست داشت، اما بذر تردید که گویی کاشته بود، هر روز رشد می‌کرد.

یک شب، گویی قدم بعدی را برداشت.
در یک ملاقات کوتاه، جعبه کوچکی به یون داد. داخلش یک کلت کوچک مشکی با خشاب فشنگ‌های بی‌صدا بود.
— «تو از بچگی تیراندازی یاد گرفتی. این… برای روزیه که مجبور بشی کاری کنی که هیچ‌کس جراتش رو نداره. برای حفاظت از خودت… و آینده‌ی خانواده.»
یون به اسلحه نگاه کرد، قلبش تندتر زد. هنوز تصمیمی نگرفته بود، اما فکر «اگر مجبور بشم» مثل سایه‌ای در ذهنش جا گرفت.

واقعیت این بود که گویی هیچ‌وقت قصد نداشت خودش ات را بکشد. او می‌خواست مهره‌ای بسازد که بدون اینکه پایش به خطر باز شود، کار را انجام دهد. و یون… بهترین گزینه بود.

ات هیچ‌چیز نمی‌دانست. هنوز گاهی به پسرش لبخند می‌زد، برایش غذا می‌پخت، حتی وقتی یون نگاهش را از او می‌دزدید.
اما در دل یون، کشمکشی بی‌صدا بین عشق و شک آغاز شده بود… و گویی هر روز آن شک را بیشتر شعله‌ور می‌کرد.
دیدگاه ها (۱۴)

---📜 عنوان: جرقه‌ی آخر---شب، سکوت عجیبی عمارت را گرفته بود. ...

---عصر بود. بوی نان تازه و سبزیجات سرخ‌شده، تمام آشپزخانه را...

---📜 عنوان: همسر ساخته شده📍 پارت جدید---صدای شلیک آخر در سال...

---📜 عنوان فیک: همسر ساخته شده📍 پارت جدید---بعد از آن لحظه‌ی...

( گناهکار ) ۱۲۷ part یون بیول به روایت از کار مادرش موهای ما...

( گناهکار ) ۱۳۱ part ات عصبی خندید درهمین لحظه یون بیول هم س...

( گناهکار ) ۱۲۶ part نیمه شب با حس تشنگی پلک هاشو از هم بردا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط